این روزهای…

چقدر این روزها که می گذرن جالبن، یه هفته در حد امیدوارکننده ای خوب شروع میشه. در حدی که فکر می کنم اوضاع خوب شده… ولی… هفته ی بعد… یه دست نامرئی پیدا میشه و میخوره پس کله ام ، تا اون هفته روزها سنگین باشه و من حوصله ی حتی خودم رو هم نداشته باشم، با خودم به این نتیجه رسیدم که اون دست می خواد حالیم کنه که اگه یه هفته ای خوب بود زیاد جوگیر نشو…و این می شه جریان بالا پایین شدن زندگی ما…

این یک سال

آنچه بر من در 6839 گذشت، حاصل هم نشینی یک ساعته بر روی نیمکتی در یک پارک نبود.زاده ی حسی بود که در من با لحظه لحظه بودن و حل شدن در لحظه هایش در ماه قبل از آن  رشد کرده بود. نشستن روی آن نیمکت قدیمی چوبی، شاید نقطه عطفی بود که من رسیدم به این که بر این حس باید تأمل کرد ولی برای اون؟ نمی دونم. چرا… شاید بدونم… شب زادروز میلاد مردی که خودش بود و تنها بود و در تنهایی خودش به گیلاس شرابش نگاه می کرد، چی رو می دید و یا کی رو می دید؟ باز هم من نمی دونم… ولی جواب این سؤال اون چیزی بود که در این یکسال رقم خورد.  لحظه لحظه غرق شدن توی عمقی که دوست داشتنی بود و ناشناخته و پر از تلاطمی که انگار از روز اول به نام این شروع نوشته شده بود و هیچگاه ازش جدا نبود و من چه صادقانه در هیچ اوج و فرودی حس نکردم که این اوج و فرود نباید وجود داشته باشد.

من نشستم روی اون نیمکت و شنیدم حرفای اونو که می گفت که می شه که ما با هم باشیم و خوب باشیم و توی بودن هم حل بشیم… و حالا بعد از یکسال من نشستم همون جا، روی همون نیمکت، تنها و به حرفای اون فکر می کنم و به صدای باد…