يك روز در ركاب شازده – ١

امروز از اون روزاى آخر هفته ى ولنگ و وار بود. هيچ كارى نداشتم. كاراى خونه رو روز قبل كرده بوديم با پسره. تصميم گرفتم يه كم به خودم برسم، جينگل مستون بازى الكى. واسه همين بود که وقتی شازده زنگ زد گفت برم باهاش خريد مايحتاج مهمونى رفتم. اين شازده ى ما از اون شازده ها نيست كه هزارتا خدمه و هشمه كاراشو بكنن. كلن علاقه ى خاصى به عزت نفس و اينا داره. اين بود كه از خريد كه برگشتيم موندم پيشش تا يه كمكى هم كرده باشم و يه كم هم دور هم باشيم کلن، معاشرت وارانه البته به هدف اینکه مطمئن باشم که شب بی شام نمی مونیم چون اینطور به نظر میرسید. شازده ميگفت يه كم استرس مهمونى و اينكه همه چى به موقع درست بشه رو گرفته و واسه همين دست و پاش به فرمونش نبودن انگارى. مردم از استرس پا میشن هول هولی کاراشونو میکنن ولی اصولا چون شازده ی ما شخصیت خاصی داره کلن استرس باعث میشد بشینه سر جاش.

در حين درست كردن غذا يه كم حرف زديم. ميگفت كه از اوناش نيست كه غذاى حاضرى بده به مهموناش. همين شد كه يه ليست عظيمى از غذا وسالاد و دسر برای من ردیف کرد و من دیگه مطمئن شدم که ممکن بود بی شام بمونیم. میگفت مادرش متخصص لازانياست و ميخواست لازانيا درست كنه. حالا اینکه شازده چقدر این تخصص رو به ارث برده هنوز در دست بررسیه چون کلن دخترا تو آشپزخونه شام رو جمع و جور کردن. هى هم ما به اين شازده گفتيم شازده اومدیم خودتو ببينيم گوشش بدهكار نبود. اين شد كه تو كل شب شازده رو از پشت كانتر آشپزخونه ديديم. ولى خنده هايي كه ميزد حاكى از اين بود كه تو جريان حرفا هست. همچين شازده اى داريم ما.ولی در کل سالاد ماجرا بی نظیر بود، آخه کار خودم بود دیگه :دی