و این حقیقت عریان…

پشت یک سال تردیدها و اما و اگرهای من، ترسی خوابیده بود که اگر هم با تمام آن تردیدهایم کنار می آمدم و جواب اما و اگرهایم را هم پیدا میکردم، باز هم آن ترس لعنتی مانع از تصمیم آخر می شد. یکــــــــــ سال… یکــــــ سال… یک سال نتوانستم تصمیم آخر را بگیرم… از ترس تنها شدن و تنها ماندن. تنهایی ای که یک زمانی برای خودم استادی بودم درش ولی وقتی خلافش بهم ثابت شد احساس کردم دیگر نمیتوانم تنها بمانم. در پس تمام کلنجارهای ذهنم، ورای همه ی ترازوهایی که گذاشته بودم و خوبیها و بدیها را وزن میکردم و نمره میدادم، وزنه ی ترسم از تنهایی آن چنان سنگینی میکرد که همان جا یه خط لرزان روی بدیهایش میکشیدم و خوبیهایش را برای خودم پر رنگ میکردم. بی خبر از اینکه آن خطی که میکشم هر بار نازک و نازک تر میشود و بیشتر رنگ میبازد. به جایی میرسد که دیگر هیچ ترسی مانع از دیدن عریان واقعیت نمیشود. و آن لحظه است که به عقب نگاه میکنی. یک سال را در خاطرت مرور میکنی و به لحظه هایی میرسی که باید تمامش میکردی و نکردی. به لحظه هایی که حقیقت آن چنان بر سرت کوبیده شده است اما… اما تو ماندی.
از خاطرات که بیرون میایم میبینم حالا خودم مانده ام و خودم. حالا شبا سکوت خانه ام را وقتی دیروقت میرسم خونه و آروم لباسامو عوض میکنم دوست دارم. وقتی چایی درست میکنم و روی تخت مینشینم تا کتابم را بخوانم احساس میکنم میتوانم یک سال آخر را فراموش کنم، انگار که نبوده، انگار که نیست. و انگار تمام این چهار سال من همین گوشه ی تخت کتاب میخوانده ام و چایی ام را سر میکشیدم… تنهایی…