موسیقی متن دریا

از پنجره دنبال دریا می گردم. خیلی تاریکه و نمی بینمش. ولی صداش همیشه میاد، مثل موسیقی متن میمونه اینجا.
هوا سرد و نموره. سرماش منو یاد اون روزهایی میندازه که اونقدر غمِ نشسته روی دلم سنگین بوده که با هیچ آتشی گرم نمیشدم. اما حالا، سرما رو با تمام وجودم حس میکنم و قلقلکم میده…
توی سکوت اینجا به چیزهایی فکر میکنم که دلم میخواد… بارها طبقه بندیشون میکنم توی ذهنم تا شاید بعضی هاشونو بتونم حذف کنم… ولی هنوزم هستن… هنوزم قوی و مطالبه گر… دلم میخواد همقدم ردپاهای خیس از تنهایی ِ خیابونهایی باشم که منو به خودشون میخونن.
این روزها دارم بزرگتر میشم، تا چند روز دیگه یکسال به عددم اضافه میشه، به خودم چی؟ نمیدونم… چرا مسلما میدونم… من با تجربه هام بزرگتر میشم… با خطهایی که به دلم کشیده میشه… با دلتنگی هایی که شیرینی شو مزه مزه کردم…
وحالا اینجام تا عبـــــــور این یه سال رو کنار دریای دوست داشتنی تجربه کنم. منتظرم یه بارون بیاد تا آهنگ ببار ای بارون، ببار شجریان رو بذارمو گوش بدم و باهاش بخونمو غرق بشم…
اینجا انگار به خودم نزدیک ترم…

آخرین شب سال

دیگه دارم می بندم پرونده امسال رو… چه سالی بود، مخلوطی از تلخی ها و شیرینی ها که وقتی الان نگاهشون میکنم اصلا نمیتونم بگم که مطلق خوب بود این سال یا بد… همه چیز داشت… و حالا … من اینجا ایستادم… سر یه پیچ دیگه… منتظرم این شب آخر هم بگذره… و چه سرد وسنگین و دلگیرانه میگذرد بر ما این شب آخر… به امـــــــید سالی روشن و پر از شادی آزادی…

جنگ چهارشنبه سوري

در شهر ما ، سالی یک بار، اعلام جنگ میشود. محله به محله صدای بمب و تیراندازی می آید. بوی باروت و دود همه جا را فرا می گیرد دیگر وای به حال آن موقعی که آدم بیرون برود، در کمتر از دقیقه ای، تمام وجود بوی دود آتش میگیرد، حتی تا آن زیر زیرهای لباس، استغفرا…

چشمان تو

(یه نوشته ی خاک خورده رو تو خونه تکونی عید از تهِ تهِ کشوم پیدا کردم، مال دوران دبیرستانمه… یعنی 5 یا 6 سال پیش…Ouuuuuuu )

چشمان تو شناسنامه ی من است. به چشمانت که می نگرم نور میبینم و نور. آینه ها در تو و چشمانت تکرار میشوند. خود را میبینم. آنچه بر من گذشت هوسی بیش نبود. هوسی که طعم گس خرمالوی آفتاب خورده را میداد. هوسی که اوج بود و سراب و خاموشی… و منی که تقلا می زدم برای پروازی دوباره … ولی … توان از برم رفته بود.
برانگیخته شدم. عدسی چشمانت روی قلبم تابید. قلبم را سوزاند. شعله ای شد و تکراری شدم از تو. شراره ها به چشمانم می زد. هوسم عشقی شد.
زمزمه میکردم. پیامبری شده بودم :

“چراغی در دست
چراغی در دلم
زنگار روحم را صیقل میزنم
آینه ای در برابر آینه ات میگذارم
تا با تو ابدیتی بسازم”

فصل ِ رفته

فکر می کردم
نیاندیشیدن به تو
باید کار آسانی باشد،
وقتی نشسته ای بر آستانه خاطراتم
وقتی یادت دیگر با اسمت یکی شده است
وقتی تو انگار من شده ای…

اما من
مثل همیشه
اشتباه می کردم…

وقتی که حالا دیگر
تمام پیاده روهای خیابانها،
آن دو صندلی ِ گوشه ی بام تهران،
و سیگارهای توی کافه
به نام تو زده شده اند…

وقتی حالا هر جا که می روم،
انگار برگی از خاطرات حضور تو را ورق می زنم…

Keeper

بهم گفت چشمامو ببندم، یه مشت گل یاس ریخت توی دستمو زمزمه کرد ” عزیز دل من میشی؟ “… و من توی سکوتم فقط نگاهش کردم، و حالا… حالا که اینهمه وقت گذشته، اون فقط نگاهم می کنه، با یه نگاه ِ غریبه، بی هیچ ردپایی از اون نگاه ِ تب دار گذشته. از پس نگاهش انگار یه سکوتی فریاد میزنه و توی گوش من میخونه : “گلهای یاس هم یه زمانی بوی خودشون رو از دست میدن… ”

قلقلکِ SMS ای

“سر میز صبحانه، مامان گفت: دیشب چه طوفانی بوداا. اصلا نمی تونستم بخوابم ، صدای رعد و برق و بادی که بارونو می کوبید به پنجره ها حسابی کلافم کرده بود…
روبه روم نشسته بودی… خواستم بگم اما دی… چشم غره رفتی… فهمیدم که بهتره ساکت باشم! عجیب بود… من و تو بیدار بودیم و هیچ نفهمیده بودیم… شاید مامان خواب دیده بود… اما خنده ی تو چیز دیگه ای میگفت… “

دیروز به یکی از دوستام گفتم یه کم سر به سرم بذار حالم جا بیاد و یه خرده بخندم. اونم این نوشته ی بالا رو برام فرستاد که خوب قلقلکم داد :)