به آینه نگاه کرد و با خود گفت : کاش من هم به شادی زن درون آینه بودم.
Category: اندرونی من
شاید بهتر باشد به کسی نگوییم…
امروز دستانم میلرزند. یه تیک ریز که دقت کنی میبینی، مثل پرش دست، آن را هم فقط وقتی دستانم ساکن میمانند متوجه میشوی. وقتی در حال تایپ کردن نیستم انگار بیشتر میشود. قبلا دکتر برای لرزش دستم قرص داده بود تا در کنار قرصهای خودم بخورم، ولی همان قرص عوارض دیگری داشت که ترجیح دادم نخورم. عوارضی مثل لکنت زبان و نداشتن تمرکز که همان ها را الان دیگر با خوردن قرصهای خودم هم دارم. یادمه از اول داشتم، از موقعی که شروع شد یک گپی پیش میآمد برایم در زمان، از مکالمه ها جا میماندم، حتی موقعی شد که از دیکته جا میماندم، نه یک کلمه دو کلمه، یک خط دو خط. Continue reading “شاید بهتر باشد به کسی نگوییم…”
The Lost Love…
داشتم به آهنگ گوش میدادم و شعرش انگار میخواست از درونم فریاد بزنه.
مدت زمان زیادی گذشته. در میان آهنگها و خاطرهها، در لحظات تاریک تنهایی، انگار همیشه تو بودهای. کی به خانه برمیگردی؟ خانه کجاست؟
Take me home
Home is where you are
I wanna go home
فصل عوض میشود…
اولها نمیدانستم ولی وقتی گذاشتم دوست داشتنت، حتی بعد از رفتنت، در دلم مثل شراب جا بیافتد، دلم گرم بود به برگشتنت. شاید خیال میکردم آنقدر در زندگی تو رنگ گرفتهام که به این سادگی نروی ولی انگار خیلی سادهتر از آن بود که من فکر میکردم. فکر میکردم یادت از خاطرم برود. فکر میکردم حالا که دلیلی نیست برای دوست داشتن، حس بودنت و خواستنت ترکم کند. حتی فکر میکردم با دور شدن و ندیدنت مهرت کمرنگ شود در دلم. چه فکرها که نمیکردم من. وقتش رسیده از این خیال واهی دست بکشم. شاید امید به برگشتنت برایم راحت تر از آن بود که در ناامیدی زندگی پس از تو غوطه ور شوم. Continue reading “فصل عوض میشود…”
False Hopes Story
It is easier to hang on to something we know we’re better off letting go. It’s like we’re scared to lose what we really don’t even have. Though I guess Hope is the only thing stronger than fear. We’d rather have something than nothing at all, but the truth is to have something halfway is harder than not having it at all. Continue reading “False Hopes Story”
اما سفر نیست علاج این درد…
چقدر برای اون شب نقشه داشتم، چقدر کارها میخواستم بکنم. از همون سال پیش توی تقویم علامت گذاشته بودم که از یک هفته قبل یادم بندازه تا شروع کنم به برنامه ریزی، از همون موقعی که تو خیابون بهم گفت که فردا شب تولدشه دوستاش میرن خونهاش و در گوشم گفت دوست داره منم برم. هم سالگرد دوستیمون بود هم تولدش. میخواستم یه کار خاص بکنم با یه کادوی خاص. از اون کادوهایی که خیلی دوستشون داره. یادمه پیرهن استقلال رو که براش گرفتم خیلی دوست داشت، موقع بازیها میپوشید. یا اون لیوانی که از ایران براش گرفته بودم. روی لیوان با خط نستعلیق نوشته بود “هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق”، نمیخواست زیاد استفادهاش کنه که نوشتههاش پاک نشن. چقدر موقع خرید به شعر روی لیوانها دقت کردم که بهترینشو بخرم. Continue reading “اما سفر نیست علاج این درد…”
Keep holding on…
I don’t know since when but at some point in the road I started to put his things in my calendar, release dates every other week, his guys night out, the trip he is going, his cousin’s wedding, and our own plans together. I was fine before he comes, I have been fine with planning my life for one, but looking at him… damn I had all kinds of plans. Continue reading “Keep holding on…”
حالا که نوری میبینم از دور…
داشتم به این فکر میکردم که چقدر چند ماه پیش حالم در هم ریخته و ویران بود. زندگیم به هم ریخته بود، نمیدانستم یک ماه دیگر کجا خواهم بود، نمیدانستم دارم چه کار میکنم با زندگی ام. چند آپشن جلوی رویم بود که یکی از دیگری به نظرم بدتر بودند و اصلا دلم نمیخواست دنبالشان بروم. شبی را از یاد نمیبرم که زنگ زدم به خواهرم و گریه ای کردم که استیصال ازش میبارید. دیگر بعد از یک سال دنبال کار گشتن کارد به استخوانم رسیده بود، وضعیت مهاجرتم هم آجر روی آجر به تلخی روزگارم اضافه کرده بود. خانه ام را هم سه هفتهی دیگر باید تحویل میدادم و با آن وضع نامعینی که من داشتم دنبال خانه هم نگشته بودم. خواهرم از هق هق سنگین گریه ی من پای تلفن که نفسم را بند آورده بود به گریه افتاد. Continue reading “حالا که نوری میبینم از دور…”
هزار پاره
دلم هزار پاره شده است، مثال هزار جزیره ای که هر تکه اش را پاره ای از خاطرات تو پر کرده باشد. از این جزیره به آن میروم، از این خاطره به آن خاطره آواره تر میشوم. یاد دستان تو مرا رها نمیکند، یاد آن زمان که گودی کمرم را بی پروا مینوردیدی و لبانت را بر گردنم آرام میکشیدی و گرمی نفست آتش به جانم میزد این جزیره ها را از من بگیر. هزار جزیره به چه کارم میآید؟ من یک جزیره میخواستم آن هم آغوش تو بود و بس، که آرام بگیرم در میان آن. ساحل آرامی بود مرا میان آن جزیره که فکر میکردم با هزار طوفان سنگش از سنگ تکان نخواهد خورد. چه خیال عبثی. حالا منِ طوفان زده مانده ام با هزار تکه از یاد دستان و نگاه تو. مرا رها کن. برو. قایقی میبینم از دور…