مهم نیست…

فکر میکردم میای. از دیشب فکر میکردم حتما میای. مگر میشد تا بالا بیایی و به دیدن من نیایی؟ اونقد مطمئن بودم که حتی فکر نمی‌کردم باید از قبل به من خبر بدی یا هماهنگ کنی. دوست داشتم حتی یکهو زنگ بزنی و بگی من پایینم بیا پایین. ینی اینقدر مطمئن بودم، دقیقا همین قدر که همه کارهایم را کرده بودم و منتظر بودم. حتی اتاقمو هم مرتب کرده بودم که اگر خواستی بیایی بالا مرتب باشه. یک پروسه ای توی ذهنم رفته بود و آمده بود که به این نتیجه رسیده بودم. فکر میکردم منم که هر بار میام پایین و حتما اگر پایین باشم سعی میکنم تو را هم ببینم، تو هم حتما همین را میکنی. آن هم بعد از چهار هفته ای که هر آخر هفته دیده بودمت و این هفته نشد. نمیدونم نشد یا نخواستیم. جمعه من نتونستم، شنبه اش هم تو داشتی میومدی بالا پیش یک دوستی. من از همان شنبه شب فکر میکردم آخر شب مسیج میزنی و میایی. نشسته بودم در مهمانی و حواسم به گوشی بود، که شاید مسیج بزنی و بپرسی. مثل من. مثل من که مسیج میزنم بیام؟ و تو میگی بیا، ولی گویا تو اتاقی آنجا برای خودت داشتی و شب می‌ماندی. دلم میخواست بیایی، مسیج بزنی و بیایی. شاید دلم تنگ شده بود. شاید نه، حتما. دلم تنگ شده بود برای دیدنت به روال هر آخر هفته. هر بار مسیج زدم چه دیشب چه صبح امروز چه عصر، اول سعی کردم بفهمم هنوز بالایی یا برگشتی پایین. که آیا هنوز امیدی هست یا نه. آره، من از دیشب به تو فکر کردم. حواسم نبود که فکر کردن به تو عواقب خوبی نداره. می‌دانستم از فکر کردن زیاد به انتظار میرسم، ناامید که شدم اول از همه از دست خودم عصبانی میشم که چرا انتظار زیاد داشتی که تهش ناامید بشی. ولی تو نمی‌دانی که به تو فکر کردن چه حالی داره. تیر آخر رو اونجا زدی که گفتی تو راه برگشتی به سمت پایین. لحظه ای مکث کردم، که شاید بگی، شاید بپرسی که کاری ندارم آیا؟ که بیایی. ولی آلردی من این دفعه رو اشتباه پیش بینی کرده بودم. به لحظه نکشید که گریه ام گرفت. پشیمون شدم از گفتن. ولی دیگه گفته بودم. گفته بودم که فکر میکردم میایی و هیچ راه بازگشتی نبود جز اینکه بگویم مهم نیست. ولش کن. ولی خب، تو ول نکردی و وقتی زنگ زدی صدایم از بغض میلرزید. ترجیح میدادم دبگر حرف نزنم که تو بیشتر از این به دیوانه بودن من پی نبری. از دست خودم بیشتر از همه شاکی بودم. از خودم که از دیشب دوختم و بافتم و نشستم منتظر که تو بیایی و تنت کنی. اشتباه کردم و تمام.