به یاد قدیما…

يه موقع بود كتاب اسكارلت رو خيلي مي‌خوندم، اون موقع كه از رمانهاي رمانتيك خوشم مي‌اومد.  توش يه پاراگراف بود كه واسم نامفهوم بود، بهتره بگم سنگين بود. اون پاراگراف اين بود:

“تو را مي‌خواهم و از تو بيزارم. تو سم آميخته با خونم و پاره‌ي بيمار وجودم هستي. مرداني را ديده‌ام كه تشنه‌ي ترياك بوده‌اند. درست همان عطشي كه من براي تو دارم. مي‌دانم كه بر سر يك معتاد چه بلايي مي‌آيد، ابتدا اسير مي‌گردد و بعد نابود مي‌شود. اين اتفاق تقريبا براي من هم افتاد اما از آن فرار كردم و ديگر خود را به مخاطره نخواهم انداخت. خود را به خاطر تو نابود نخواهم كرد.”  

الان که بهش فکر میکنم احساس میکنم که چقدر میفهممش…

 

سلام؛

 در ميان مه راه مي‌روم

 صداهاي شب ديگر مرا نمي‌ترساند

 ديگر سايه‌هاي اين حصار بر من سنگيني نمي‌كند

 انگار هنوز چيزي از درون مرا ميخورد… ولي…

 مي‌گذارم تا بخورد…

 در اين عبور تبدار از اين روزها و شبها… نيمه‌هاي شب، به شنيدن نبض اين كوچه مي‌نشينم

 آرام و آرام

 هنوز ميزند…

 هنوز ميزند…