يه موقع بود كتاب اسكارلت رو خيلي ميخوندم، اون موقع كه از رمانهاي رمانتيك خوشم مياومد. توش يه پاراگراف بود كه واسم نامفهوم بود، بهتره بگم سنگين بود. اون پاراگراف اين بود:
“تو را ميخواهم و از تو بيزارم. تو سم آميخته با خونم و پارهي بيمار وجودم هستي. مرداني را ديدهام كه تشنهي ترياك بودهاند. درست همان عطشي كه من براي تو دارم. ميدانم كه بر سر يك معتاد چه بلايي ميآيد، ابتدا اسير ميگردد و بعد نابود ميشود. اين اتفاق تقريبا براي من هم افتاد اما از آن فرار كردم و ديگر خود را به مخاطره نخواهم انداخت. خود را به خاطر تو نابود نخواهم كرد.”
الان که بهش فکر میکنم احساس میکنم که چقدر میفهممش…