سکون … سکوت… و دیگر هیچ…

به مغزم فرمان سکوت داده‌ام. فقط اجازه دارد تصمیمات ضروری را بگیرد. بخش احساسات مغزم را خاموش کرده‌ام. انگار دیگر جانِ ناراحت شدن و دلتنگ شدن و غصه خوردن برای رابطه ی از دست رفته را ندارم. فکر میکنم اینکه این همه احساس میکنم حالم خوب است و قادر به کنترل خودم و اوضاع هستم، خوب نیست و بالاخره یک لحظه ای درعبور از ثانیه ای که من را یاد چیزی بیاندازد خواهم شکست. ولی الان… مغزم ساکت است… هیچ حرفی نیست… هیچ دردی…
آن روز احساس زنی را داشتم که طلاق گرفته است و دارد جهیزش را از خانه‌ی مشترک جمع میکند. دور تا دور خانه را نگاه میکردم، همه را خودم چیدم، با عشق و دلِ خوش. دل سوخته تر از آنم که بخواهم به آنچه پشت سر باقی گذاشتم و رد شدم فکر کنم. فقط به آواری که از خودمان مانده نگاه میکنم و افسوس میخورم. و دلم میسوزد، به خاطر هر آنچه که کردم و دیده نشد و هر حرف دور از انصافی که شنیدم. دلم میسوزد ازجان و دلی که گذاشتم و در مقابل… هِی…گفتن ندارد.
حرفی نمانده، یعنی جایی برای حرفی باقی نگذاشت. و من در سکوت فقط نظاره میکنم. نظاره میکنم و دلم میسوزد و زبانم از گفتن و دوباره گفتن باز مانده است و تنها صدایی که در مغزم میپیچد تکرار این امید است که “این روزها هم میگذرند”.