تنها آغوش تو مونده ، غیر از اون هیچ


 

تیک تاک تیک تاک

به جز جای خالی ات در کنارم،

ساعت روی دیوار هم انگار بی رحم تر شده است…

ثانیه ها جلو میروند

ولی از سیاهی شب ذره ای کاسته نمیشود…

یکی از همین روزها

یکی از همین روزها این زندگی رو تموم میکنم. یکی از همین روزها که دیگه واقعا به این نتیجه رسیدم که زندگی با مرگ هیچ تفاوتی نداره. این روزها خیلی فکر میکنم به اینکه چرا ما باید اینقدر موجودات منفعلی باشیم که نه به وجود اومدنمون نه تموم شدنمون دست خودمون باشه ولی تموم این جون کندنای ما بین رو باید خودمون بکنیم و بارشو به دوش بکشیم. که چی؟ که آخرش دست خودمون نباشه که کی دیگه نمیخوایم؟ یه روزی که اونقدر قوی شدم که وایسم و بگم این بود… این انتخاب خود خود من بود… یه روزی این کار رو میکنم… و این روز دور نیست.

ایده آل های توی سطل زباله

شاید من اگه اینقدر سخت گیر نبودم یا اینقدر کلن فکر نمیکردم میتونستم اون شب تو جوابش وقتی گفت تو حتی از ایده آل من هم اونورتری بگم تو هم همینطور عزیزم ولی نتونستم. وقتی اینو گفت فقط رفتم تو فکر، تو فکر ایده آلهایی که دیگه از خیرشون گذشته بودم مدتهاست…

یه موقعی تو ایده آلهام مردی بود که صبح تو رو با بوسش روی دماغت بیدار میکرد. منظورم از صبح ۱۱ نیست، حتی ۱۰ هم نیست… یه کم بیا اینورتر، شاید ۸،۷. آره ایده آل من مردی بود که صبح تو رو با صدای دری که میبنده بیدار کنه، وقتی که از دویدن برمیگرده…  و قبل از رفتن زیر دوش از سر شوخی پتو رو بکشه رو سر تو و بگه چقد میخوابی تنبل خانوم… و تو پتو رو بکشی بالاتر وبگی یه کم دیگه…

اون ایده آل من الان کنار یکی دیگه میخوابه احتمالا. چون کسی که کنار من میخوابه تا یک ساعت صداش نکنی که ساعتت داره زنگ میزنه از جاش تکون نمیخوره و آلردی هم یه ربع از کلاسشو میس کرده و همه ی اینا که دارم میگم مال ۱۰ صبحه وگاها ۱۱… تا اون موقع ایده آل من ایمیلهای اول صبحشم جواب داده وداره کافی وسط روزشو میخوره…