صدام كن كه مرداب نشم رودخونه باشم

حالم خوب نيست كه اين البته خبر تازه اى نيست. خبر تازه اينه كه انگارى دارم سرما ميخورم. بى حالِ بى حالم. پسره يه چند ساعتى ميشه كه حالمو نپرسيده و اين حالمو بدتر ميكنه. كلن چند روزه سرد شده، اون ماسك بى تفاوتيش رو زده به صورتش و منم كه نميفهمم ديگه مثلاً. از اون موقع هاست كه من سر يه موضوعى ناراحت شدم و فرداش اون سر يه موضوع ديگه ناراحت شده و الان هر دوتامون حق به جانب داريم پيش ميريم. من كه اصن سابقه نداشته كه كوتاه بيام، اونم كه كلن همون جريان ماسك بي تفاوتى. چون اگه حالت معمول بود صد بار اومده بود پرسيده بود كه من چمه ولى حالا كه نيومده ينى يه خبرى تو اون فكره شلوغش هست.

آهاييييييى كشك ميــــــــــــسابيم…ـ

يعني عاقا من برم كشكمو بسابم ديگه. سه ساعته دارم سر تا پاشو غرق بوسه ميكنم تا از اين عصبيتش كاسته بشه. اصن يه وضعى. يه چيزي ميگم يه چى مى شنوين. تو اين حالِ الان من اصن اين كارا بعيده ازم. يكى بايد بياد خودمو جمع كنه. يكى بايد بياد به خودم بگه همه چى درست ميشه. ولى من همه ى اين چيزا رو گفتم. حتى آفرهاى ديگه هم دادم. بعدش رفته خونه اش تكست زده آخره شبى كه “با بابام حرف زدم اصن يه وضعى آروم شدم ها”!!!!!. بدون شرح.

هر جاى گريه كه هستى خاطره هاتو نگهدار

خيلى سخته كه دور شدن يك عادم رو بعد از يه بهم زدن سخت و هارش نگاه كنى و فاصله افتادن بين خودت و اون عادم و اون خاطره هايى كه تو اون مدت با هم ساختين رو ببينى. ولى سخت تر اينه كه اون موقعى كه بايد نشد به اون عادمى كه باهاش بهم مى زدى بگى برو و دور شدنش رو نگاه كنى و هميشه اون ته ته دلت بخواد كه يه بار اين فرصت رو پيدا كنى كه سرش داد بزنى. داد بزنى به خاطر همه ى اون خاطره ها و اشكايى كه به خاطرش ريختى و ببينى كه سرش رو ميندازه پايين و دور ميشه…

از اون تيپ هاش

بعد يعنى وقتى به عادم ميگن “به نظرم بهتره امشب برى خونه ى خودتون بخوابى” اونقدر حس بديه. يعنى به عادم ميفهمونن كه ، نه اينكه قصدشون اين باشه ها ولى خب بالاخره عادم اين برداشتا رو ميكنه ديگه، آره يعنى اينو به عادم ميفهمونن كه خودت اونقدر شعور ندارى كه بفهمى ديگه توازن يادت رفته و بايد برى. يا بهتره برى خونه خودتون اونجا كم بودى تو هفته. كلن تو نميفمى يكى ديگه بايد بهت بگه كجا باشى بهتره. مضخرف تر از همه اينه كه اينو پسره بگه به عادم. على رغم اينكه هرچقدر هم ندار باشى باهاش بازم ميخوره تو پرت. مخصوصن وقتى از اون تيپ هاش باشى كه خوشت نياد يكى بهت بگه چيكار كنى.
ولى ديگه كاريش نميشه كرد… گفته ديگه…درسى شد…

آزرده دل ، ازجفای یاری، بى وفا دلدارى

رفتم يه جاي خوشگل و نفس گير. مجموعه اى از رنگهاى پاييز كه همشون قشنگن. سال پيش هم رفته بودم. بدون پسره. سال پيش فكر ميكردم واسه اين بهم خوش نگذشته چون اون نبوده. همون معضل لانگ ديستنس و از اين حرفا. خيلى حالم گرفته بود. رنگا همون رنگا بود. تا چشم كار ميكرد زرد و نارنجى و قرمز. نميدونستى كدوم ور رو نگاه كنى، گم ميشدى وسط اون همه زيبايى يك جا. امسالم همين بود. عادم گاهى دلش مى خواست بره غرق بشه ميون برگها. ولى حسم همون بود. انگار ربطى به بودن پسره نداشت. نه اينكه ربط هم نداشته باشه. نبودنش يه مصيبته بودنش يه مصيبت ديگه. تمام مدتى كه اونجا بوديم با حس پيرزن گونه ى غر آلود ته دلم ميگفتم بيا اينم از پسره كه اومد. حالا هم كه اومده يه جوره ديگه رو اعصاب من اسكى ميره. واتس دِ پونت. نه واقعن، هنوز نتونسته پايه اى ترين چيزي كه توى اين رابطه منو از هفته ى سوم اذيت ميكرده درست كنه. گاهى با خودم ميگم كه كار من اشتباه بوده كه با علم به اين موضوع ادامه دادم. ولى خب هنوزم هستم ديگه، همينجام ،داره منو حرص ميده و هنوزم قدرت اينو داره كه گند بزنه به يه روز تعطيلات ويژه ى من.

20121009-141436.jpg

داره ميميره دلم :(

عادم حرص خوردن هاى الكى ام كلن، وقتى دلم ميخواد يه چيزي يه جورى باشه و اون جورى نميشه. ديگه اونقدر ازم گذشته كه حوصله ى عوض كردن ارزشها و اعتقاداتم ندارم. فكر ميكنم مگه من چقدر قراره زندگى كنم كه بخوام به خودم اين زحمت رو بدم كه به خاطر عادما خودمو بكنم شبيه اونا. بعدشم، مگه عادما چقدر اين كارو واسه من ميكنن. اونقدر عادماى رفته از زندگيم منو خواسته هامو به هيچ جاشون نگرفتن كه ديگه گذشته ازم كه بخوام از اون چيزى كه واقعا بهش اعتقاد دارم و برام ارزشه بگذرم. و تو ذهنم ميرسم به اينكه بذارم و برم و محو بشم از زندگيشون به راحتى… به راحتى… خستگى مفرطى حس ميكنم از حرص خوردن هاى الكى…

اينجا گودباى پارتى جعفره :دى

از خودم نسبتاً راضى ام امروز. هم ارائه ى اين هفته مو نوشتم به همراه نقد و بررسى تهش، هم طرح كلى مقاله اى كه بايد آخر ترم بدم واسه فيلان درسم، هم سرخ پِلا پختم خوووووشمزه (ناگفته نماند يه گندى زده بودم اما نفهميد هيچ كس :دى) ، هم يه كوچولو فيلم ديدم با پسره و يه ليوانكى خوردم چيل شدم آخر شبى. ينى دارم خواب ميبينم؟ از من بعيده واللا…

* درسته كه تيتر هيچ ربطى به نوشته نداره ولى مهم اينه كه براى من اين روز با اين آهنگ خيلى جينگيل مستون شد. كلن همچين قرتيهايى هستيم ما. درس خوندمونم عين عادما نيست. واللا…

بهار ما گذشته انگار…ـ

20121002-012353.jpg

چند روزه كارم شده شكستن، شكستن و باز هم شكستن. سه ماه بود كه حالم خوب بود. ينى فكر ميكردم اين دفعه كه از ايران بيام ديگه همه چى برام عادى شده. سه ماه بود كه نذاشته بودم بفهمم كه چقدر تنهام. چند روزه ميشينم پاى درس، كافى ميخورم، گريه ميكنم، سيگار ميكشم، چنگى به خاطراتم ميزنم، گريه ميكنم، درس نميخونم، غمگين ميشم، سيگار ميكشم، غرق ميشم، گريه ميكنم، گريه ميكنم، گريه ميكنم، گريه ميـ…..
دلم تنگ شده… براى حرف زدن با آدما… بى دليل گريه ام ميگيره… وقتى يه عالمه حرف واسه گفتن دارم و كسى رو پيدا نميكنم واسه حرف زدن. احساس ميكنم رو دست خوردم. گفته بودن قراره در قبال اون چيزايي كه از دست ميدم خيلى چيزاى بهتر به دست بيارم. ولى من دلم هنوز همون همونا رو ميخواد. وقتى ميشنوم يكى اونجا رفته كمپينگ، كوير، اشكام جارى ميشن به جاى حرفايي كه دارن
گوله ميشن توى گلوم.
همش هم به خودم ميگم اين روزا ميگذرن… حالم
دوباره خوب ميشه… اين حالم رو يادم ميره… ولى باز هم خيره ميشم به خطوط اين درس لعنتى و ياد آدما ميوفتم و گره تو گلوم سفت تر وسفت تر ميشه…
به خفه شدنم چيزى نمونده انگار…