به خودم آمدم و دیدم توی چهارچوب در اتاق ایستاده‌ام و در میان تشویق تماشاچی ها تمرین شوت توپ به حلقه فرضی را میکنم. نگاهم به حلقه بود و توپ در دستم و سعی میکردم به یاد بیاورم که معلم ورزش گفته بود موقع شوت کردن کدام پا باید عقب باشد. تماشاچی فرضی، توپ فرضی، حلقه فرضی، تنها منم که به جد امیدوارم توپ به داخل حلقه بیافتد و گل شود. بی خیال روش درست شوت کردن شدم و توپ را انداختم. حاضر بودم شرط ببندم که افتاد در حلقه. دور خانه به شادی گل شدن دویدم و از تشویقها تشکر کردم. یاد آن صحنه ی فرندز افتادم که جویی تمرین گرفتن جایزه ی بهترین بازیگر سوپ آپرا را میکرد و برای جایزه ی نگرفته سخنرانی میکرد.
روز چندم خانه ماندن است؟ کم کم حسابش از دستمان در میرود. برای من انگار بیشتر گذشته که رسیده ام به توپ و حلقه ی فرضی، حتی تماشاچیان فرضی. اونم منی که هیچ استعدادی در بسکتبال نداشتم. بچه که بودم هر کی به من میرسید میگفت تو با این قدت حتما باید بسکتبال بازی کنی. ولی من یه لنگه پا ایستادم که فقط والیبال و ایستادم دفاع تور تیم والیبال مدرسه.
چی شد رسیدم به دبیرستان؟ این روزها همه اش همینه، مینشم روی تخت و به یاد هزاران خاطره میافتم. خاطره های دور و نزدیک. یادم افتاد یه روزی همین نزدیکها گفتی یه حسی داری مثل آدمایی که روزای آخر عمرشونه و یهو میبینن خیلی کارای نکرده دارن. هی با خودم نشستم ببینم من اگر بمیرم از چی افسوس میخورم؟ لیست کارهای نکرده‌ام کو… گفتی فقط حسش را داری ولی نمیدونی چه کاری. گفتم بشین لیست بنویس، این داستان که تمام شد دونه دونه انجامشان میدهی. گفتی با لیست درست نمیشه، کل زندگی زیر سواله. حالا که بیکار شده ام هی به این حرفی که زدی فکر میکنم. روزهای آخر عمره انگار، و بدیش اینجاست که من هیچ ولعی برای بیشتر استفاده کردن از این روزها ندارم. چایی به دست نشسته ام در سکوت به انتظار.