مدتها بود اینجور دلم برای کسی تنگ نشده بود. این طور که از دو روز قبل لحظه شماری کنم تا ببینمَت. دیروز با انگشتهایم میشمردم، ۸ روز شد که ندیدمَت. ۸ روز به نظر زیاد نمیآید ولی آنقدری بود که بیایم خیلی ساده و بیپرده به تو بگویم که “دلم برات تنگ شده”.
فردا دلم میخواهد وقتی دیدمَت، دلتنگیام را در گوشت فریاد بزنم، وقتی که آرام سرت را تو گودی گردنم کردهای و نرم نرم میبوسیش. دلم میخواد از سر حرص این دلتنگی، لبانت را محکم ببوسم و ول نکنم. این چند روز را میخواهم از میان بازوانت در نیایم. جا خوش کنم همانجا و به گذر زمان لبخند بزنم که ببیند من در بغل تو چقدر حالم خوب است و به شمردن لحظه ها ننشسته ام که زندگی بگذرد.
آه، ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسهها سوزاندهای
هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خواندهای