و من میشمارم روزها را…

مدتها بود اینجور دلم برای کسی تنگ نشده بود. این طور که از دو روز قبل لحظه شماری کنم تا ببینمَت. دیروز با انگشتهایم میشمردم، ۸ روز شد که ندیدمَت. ۸ روز به‌ نظر زیاد نمیآید ولی آنقدری بود که بیایم خیلی ساده و بی‌پرده به تو بگویم که “دلم برات تنگ شده”.

فردا دلم میخواهد وقتی دیدمَت، دلتنگی‌ام را در گوشت فریاد بزنم، وقتی که آرام سرت را تو گودی گردنم کرده‌ای و نرم نرم میبوسیش. دلم میخواد از سر حرص این دلتنگی، لبانت را محکم ببوسم و ول نکنم. این چند روز را میخواهم از میان بازوانت در نیایم. جا خوش کنم همانجا و به گذر زمان لبخند بزنم که ببیند من در بغل تو چقدر حالم خوب است و به شمردن لحظه ها ننشسته ام که زندگی بگذرد.


آه، ای مردی که لب‌های مرا
از شرار بوسه‌ها سوزانده‌ای
هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خوانده‌ای

– فروغ

این روزها را باید نوشت…

روزهای سیاه سقوط هواپیمای اوکراینی

این روزها را باید نوشت. این روزها که غم می‌آید، آسمان خون گریه میکند و سیاهی بر قلبهامان سایه میاندازد، این روزها را باید نوشت. این روزها که تیغِ به استخوان رسیده، استخوان را هم به چشم بر هم زدنی می‌شکافد، این روزها که اعداد از جلوی چشمانمان به سرعتی میگذرند که انگار هیچ نبوده‌اند، ۱۵۰۰ ،۸۷، ۱۷۶,…
هیچ وقت اینطور به غم ننشسته بودم، این طور که نگاهم به هر طرف که میخورد جز سیاهی و تباهی و دلهای سوخته نمی‌بیند. این روزها را باید نوشت. این روزها که هی ویران شدیم و از ویرانه‌هامان برخاستیم و منتظر موج بعدی نشستیم. این روزها را باید نوشت، تا فراموش نکنیم که فراموشی دری برای بلاهای بعدیست، بلاها و غمهایی که هر بار پیش آمد، از خود پرسیدیم بدتر از این هم مگر میشود، و فراموشی به ما نشان داد که بدتر هم میشود. این روزها را مینویسم تا این لحظه‌های وحشتناک درماندگی و سیاهی از یادم نرود. از یادم نرود که عدد بر عدد اضافه میشود و با هر عددی تکه‌ای از قلب ما کنده میشود. تا یادم نرود چه ساعتها که در این‌ چند روز و این هفته ما با وحشت و ترس منتظر نشستیم تا ببینیم بعدش چه میشود، آن لحظه ها را که به هر احتمالی فکر کردیم و بغض کردیم از ترس. آن لحظه ها که با هر خبر فوری یخ زدیم و نفسمان بالا نیامد، زبانمان از مصیبت بند آمد و تکه تکه شدیم از هجم بدبختی و بیچارگی. از ما دیگر فقط ویرانه ای مانده انگار، داغ این روزها از دلهامان پاک نخواهد شد. امید به معجزه نیست، این بار نمیدانم میتوانیم برخیزیم از این ویرانه؟