صندوق اعتبارات

امروز از اون روزا بود كه تارا دوست داشت تنها باشه… تنها نه به معنيه اينكه تنهاى تنها و هيچ كسى رو نبينه. آره از اون روزا بود امروز. ولى طبق معمول به يه جايى رسيد كه دوست نداشت.
امروز ميخواستم تنها باشم، خودم باشم، با كسى نباشم كه مجبورم تصميمهاى ساده ى روزم رو هم با اون شريك باشم. كه هر وقت خواستم پاشم يا اگه حس پا شدن نبود دلم خواست بشينم. نه اينكه وصل باشم به يكي ديگه و تصميمهاش. هيچي ديگه، خلاصه اينكه در عين اينكه فكر ميكنم طرفم خيلى روشنفكره تو رابطه و از اين حرفا نداريم با هم و خب يه چند ساعتى حالا نبينيم همو مثل معمول چيزى هم نميشه، در عين همه ى اين حرفها رفتارهاى زير پوستى اى ميبينم ازش كه انگار اونقدرم كه فكر ميكردم نبايد بهش اعتبار داد. رفتارهايى مثل آمار گرفتن از نزديكاى من كه كجام در عين اينكه من خودم بهش گفته بودم. يه سرى رفتارها هستن كه از نظر من واسه رابطه اى در حد رابطه اى كه من دارم چيپ و كوچه بازاريه. نميدونم چى باعث اينطور رفتارا ميشه… احساس خطر از چند ساعت دور بودن و وقت نگذروندن با اون يا چيز ديگه… ولى اونقدر هنوز بهش اعتبار ميدم كه ميدونم رفتارى رو بى دليل انجام نميده. ولى گاهى دليلهاش با اون تصورى كه من از واقعيت اون دارم نميسازه. خلاصه كه خورد تو پوز اعتبار دادنم اندكى.

خنگول بازى وسط بحث

پرم از فكر و حرفاي نزده كه وسط بحث مهلتي نشد كه من بگمشون چون طبق معمول مغزم هنگ كرد و همه ى ” فلان كارم تو كردى و فلان روزم تو اون كارو كردى” ها از مغزم پريد… فقط همون سرخط ماجرا رو هى تكرار ميكردم، عين خنگا كه هيچ حرف ديگه اى به ذهنشون نميرسه. عيب نداره، اينم يه جورشه ديگه. بعدش يه سكوت سنگين شد… بيرون از ذهن من، چون من تو ذهنم هنوز داشتم به جوابايى كه ميتونستم بدم و ندادم فكر ميكردم. و اون كه ديگه ديد سكوت داره خيلى سنگين ميشه بى حرف پاشد بره سيگارى بكشه و من هنوز دارم فكر ميكنم دفعه ى بعد چى خواهم گفت بهش و در عين حال مطمئنم بازم اون موقع هيچ كدوم از اينا رو به ياد نخواهم آورد.

خودِ من

شل كرده ام اساسى. از اون تابستونهاست كه به بطالت ميگذره و من از اينجوري گذشتنش هيچ حسى ندارم… كرخت شدم. عصرها ميتونم ساعتها روى چمنها بشينم و گذر دقيقه ها و ساعتها رو نگاه كنم، قاطى با عبور آدمها از پيش روى چشمام، و هيچ حس خاصى نداشته باشم. هيچ حسى به اتفاقاى اطرافم ندارن، همه چيز خارج از دايره ى احساس من رخ ميده انگار. تنها اتفاقى كه شايد اندكى تكونم داد آشنايى با آدمى بود كه هيچ شباهتى به من نداره ولى خودمو ياد من مياره… اون خودمو كه مدتها بود ازش دورى ميكردم… ولى به طرز عجيبى اين آدم جا باز كرده واسه خودش تو زندگيم….