آغاز بیچاره‌گی…

گفتی “دوستت دارم”. انگار که همیشه میگفتی. انگار که آب خورده باشی. انگار “دوستت دارم” گفتن به من جزئی از هر روز و روزمره ات باشد، مثل ورزش کردنت، مثل خنده هایت. آنقدر عادی و ساده گفتی که حتی مهلت ندادی سرخ و سفید شوم. میان جمله های روزمره گم شدم، میان جدال همیشه ی بین شوخی و جدی‌ات. جدال خوب است گاهی. دلت میخواهد جدی گفته باشد. دلت میخواد این بار را به لحن شوخ نهفته در کلامش پشت کنی و بگی جدی بود. ولی آن ته ته ها یه صدایی میگوید یک احتمالی هم بده که شوخی کرده باشد تا سرخورده نشوی. اصلا تو فرض کن شوخی… کی به شوخی میگوید “دوستت دارم”. با “دوستت دارم” شوخی نمیشود کرد. آن هم در موقعیتی که ابهام موج میزند. یه “دوستت دارم” بگوید و منتظر جواب هم نباشد. ینی من آلردی میدانم تو هم… یا میخواهم بدانی دوستت دارم و میخواهم بهت وقت بدهم تا روزی تو هم بگویی. اَه… ابهام مغز را به تفسیر وا میدارد و خدا میداند از این تفسیر چه بیرون میآید. انگاری همین دلشوره ای که به جان آدم میافتد از برای دوست داشتن و دوست داشته شدن شروع بیچاره‌گیست.
و بیچاره‌گی خوب است.

بی عنوان

با همه چیز میشه در یه حد معقولی شوخی کرد. یه شوخی معمولی و معتدل. واسه عوض شدن آب و هوا. واسه عوض شدن فضا. با رابطه هم میشه شوخی کرد. شوخی بد یا خوب. میشه کم محلی کرد از قصد و اینو گذاشت به حساب شوخی که داشتم شوخی میکردم تا تو نازمو بکشی یا حتی میشه شوخی کرد، یه شوخی ی بی مزه که باعث بشه اون به خودش بیاد. ولی … ولی… فاصله مضخرف ترین شوخی ایه که میشه با یه رابطه کرد. یه شوخی لوس و بی مزه که از نبودنها شروع میشه و به دلتنگی میرسه و دیگه هیچ شوخی دیگه ای نمیتونه اون اختلاف ساعت رو برات خنده دار کنه. وقتی که دلت تنگ براش میشه و دستت بهش نمیرسه که لمسش کنی از خودت میپرسی کی این شوخی بی مزه رو با من کرد. رابطه و فاصله رو هر کاریشون کنی توی یه خط نوشته نمیشن. اصن کنار هم گذاشتنشون ظلم به جفتشونه. وقتی که بخوای تمام احساستو از صدا و تلفن و تصویر پشت مانیتور منتقل کنی… این ظلم مسلمه… شوخی تا یه حد خوبه ولی فاصله شوخی خوبی نیست… حداقل من که نخندیدم.

ایده آل های توی سطل زباله

شاید من اگه اینقدر سخت گیر نبودم یا اینقدر کلن فکر نمیکردم میتونستم اون شب تو جوابش وقتی گفت تو حتی از ایده آل من هم اونورتری بگم تو هم همینطور عزیزم ولی نتونستم. وقتی اینو گفت فقط رفتم تو فکر، تو فکر ایده آلهایی که دیگه از خیرشون گذشته بودم مدتهاست…

یه موقعی تو ایده آلهام مردی بود که صبح تو رو با بوسش روی دماغت بیدار میکرد. منظورم از صبح ۱۱ نیست، حتی ۱۰ هم نیست… یه کم بیا اینورتر، شاید ۸،۷. آره ایده آل من مردی بود که صبح تو رو با صدای دری که میبنده بیدار کنه، وقتی که از دویدن برمیگرده…  و قبل از رفتن زیر دوش از سر شوخی پتو رو بکشه رو سر تو و بگه چقد میخوابی تنبل خانوم… و تو پتو رو بکشی بالاتر وبگی یه کم دیگه…

اون ایده آل من الان کنار یکی دیگه میخوابه احتمالا. چون کسی که کنار من میخوابه تا یک ساعت صداش نکنی که ساعتت داره زنگ میزنه از جاش تکون نمیخوره و آلردی هم یه ربع از کلاسشو میس کرده و همه ی اینا که دارم میگم مال ۱۰ صبحه وگاها ۱۱… تا اون موقع ایده آل من ایمیلهای اول صبحشم جواب داده وداره کافی وسط روزشو میخوره…

صدام كن كه مرداب نشم رودخونه باشم

حالم خوب نيست كه اين البته خبر تازه اى نيست. خبر تازه اينه كه انگارى دارم سرما ميخورم. بى حالِ بى حالم. پسره يه چند ساعتى ميشه كه حالمو نپرسيده و اين حالمو بدتر ميكنه. كلن چند روزه سرد شده، اون ماسك بى تفاوتيش رو زده به صورتش و منم كه نميفهمم ديگه مثلاً. از اون موقع هاست كه من سر يه موضوعى ناراحت شدم و فرداش اون سر يه موضوع ديگه ناراحت شده و الان هر دوتامون حق به جانب داريم پيش ميريم. من كه اصن سابقه نداشته كه كوتاه بيام، اونم كه كلن همون جريان ماسك بي تفاوتى. چون اگه حالت معمول بود صد بار اومده بود پرسيده بود كه من چمه ولى حالا كه نيومده ينى يه خبرى تو اون فكره شلوغش هست.

آهاييييييى كشك ميــــــــــــسابيم…ـ

يعني عاقا من برم كشكمو بسابم ديگه. سه ساعته دارم سر تا پاشو غرق بوسه ميكنم تا از اين عصبيتش كاسته بشه. اصن يه وضعى. يه چيزي ميگم يه چى مى شنوين. تو اين حالِ الان من اصن اين كارا بعيده ازم. يكى بايد بياد خودمو جمع كنه. يكى بايد بياد به خودم بگه همه چى درست ميشه. ولى من همه ى اين چيزا رو گفتم. حتى آفرهاى ديگه هم دادم. بعدش رفته خونه اش تكست زده آخره شبى كه “با بابام حرف زدم اصن يه وضعى آروم شدم ها”!!!!!. بدون شرح.

صندوق اعتبارات

امروز از اون روزا بود كه تارا دوست داشت تنها باشه… تنها نه به معنيه اينكه تنهاى تنها و هيچ كسى رو نبينه. آره از اون روزا بود امروز. ولى طبق معمول به يه جايى رسيد كه دوست نداشت.
امروز ميخواستم تنها باشم، خودم باشم، با كسى نباشم كه مجبورم تصميمهاى ساده ى روزم رو هم با اون شريك باشم. كه هر وقت خواستم پاشم يا اگه حس پا شدن نبود دلم خواست بشينم. نه اينكه وصل باشم به يكي ديگه و تصميمهاش. هيچي ديگه، خلاصه اينكه در عين اينكه فكر ميكنم طرفم خيلى روشنفكره تو رابطه و از اين حرفا نداريم با هم و خب يه چند ساعتى حالا نبينيم همو مثل معمول چيزى هم نميشه، در عين همه ى اين حرفها رفتارهاى زير پوستى اى ميبينم ازش كه انگار اونقدرم كه فكر ميكردم نبايد بهش اعتبار داد. رفتارهايى مثل آمار گرفتن از نزديكاى من كه كجام در عين اينكه من خودم بهش گفته بودم. يه سرى رفتارها هستن كه از نظر من واسه رابطه اى در حد رابطه اى كه من دارم چيپ و كوچه بازاريه. نميدونم چى باعث اينطور رفتارا ميشه… احساس خطر از چند ساعت دور بودن و وقت نگذروندن با اون يا چيز ديگه… ولى اونقدر هنوز بهش اعتبار ميدم كه ميدونم رفتارى رو بى دليل انجام نميده. ولى گاهى دليلهاش با اون تصورى كه من از واقعيت اون دارم نميسازه. خلاصه كه خورد تو پوز اعتبار دادنم اندكى.

خنگول بازى وسط بحث

پرم از فكر و حرفاي نزده كه وسط بحث مهلتي نشد كه من بگمشون چون طبق معمول مغزم هنگ كرد و همه ى ” فلان كارم تو كردى و فلان روزم تو اون كارو كردى” ها از مغزم پريد… فقط همون سرخط ماجرا رو هى تكرار ميكردم، عين خنگا كه هيچ حرف ديگه اى به ذهنشون نميرسه. عيب نداره، اينم يه جورشه ديگه. بعدش يه سكوت سنگين شد… بيرون از ذهن من، چون من تو ذهنم هنوز داشتم به جوابايى كه ميتونستم بدم و ندادم فكر ميكردم. و اون كه ديگه ديد سكوت داره خيلى سنگين ميشه بى حرف پاشد بره سيگارى بكشه و من هنوز دارم فكر ميكنم دفعه ى بعد چى خواهم گفت بهش و در عين حال مطمئنم بازم اون موقع هيچ كدوم از اينا رو به ياد نخواهم آورد.

دست نوشته هاى دلتنگى- صفحه ى ١٢

تا حالا نشده بود که من بگم دلم گرفته و تنهام و اون هیچ کاری نکنه… حتی اگه بهش بگم که کاری نکنه… حتی جواب نده… زنگ هم نزنه… دلم گرفته، تنهام… اینکه بعد از این همه وقت دارم 8 روز دیگه بالاخره میبینمش تغییری در دل گرفتگی من ایجاد نمیکنه… چقدر بد شدم… تا میام فکر کنم به همه روزای خوبی که در انتظارمونه یهو یه پرده ی سیاه جلوی چشمامومیگیره و صحنه ی روزی که یه ماه دیگه باید برگردم میاد جلوی چشمم… نابود میشم من… دوباره همین فلاکت و دلتنگی و بی کسی… با این تفاوت که این دفعه اونم توش شریکه… هیچی عوض نمیشه جز ایکه واسه گریه های شبونمون شونه داریم که سرمون رو بذاریم روش و اشکامون رو بریزیم