بی عنوان

با همه چیز میشه در یه حد معقولی شوخی کرد. یه شوخی معمولی و معتدل. واسه عوض شدن آب و هوا. واسه عوض شدن فضا. با رابطه هم میشه شوخی کرد. شوخی بد یا خوب. میشه کم محلی کرد از قصد و اینو گذاشت به حساب شوخی که داشتم شوخی میکردم تا تو نازمو بکشی یا حتی میشه شوخی کرد، یه شوخی ی بی مزه که باعث بشه اون به خودش بیاد. ولی … ولی… فاصله مضخرف ترین شوخی ایه که میشه با یه رابطه کرد. یه شوخی لوس و بی مزه که از نبودنها شروع میشه و به دلتنگی میرسه و دیگه هیچ شوخی دیگه ای نمیتونه اون اختلاف ساعت رو برات خنده دار کنه. وقتی که دلت تنگ براش میشه و دستت بهش نمیرسه که لمسش کنی از خودت میپرسی کی این شوخی بی مزه رو با من کرد. رابطه و فاصله رو هر کاریشون کنی توی یه خط نوشته نمیشن. اصن کنار هم گذاشتنشون ظلم به جفتشونه. وقتی که بخوای تمام احساستو از صدا و تلفن و تصویر پشت مانیتور منتقل کنی… این ظلم مسلمه… شوخی تا یه حد خوبه ولی فاصله شوخی خوبی نیست… حداقل من که نخندیدم.

خط پایان را میبینی از آنجا؟

در حالی که سعی میکنم به روی خودم نیارم که ۵ روز دیگه خودش اینجاست و میتونه همه چیز رو بهم نشون بده، میشینم پای لپتاپ تا تموم خریدهایی که واسه منو خواهرجان و این و آن کرده به تفصیل بهم نشون بده و داستان هر کدوم رو برام تعریف کنه. انگار نه انگار که چند روز دیگه خودش میاد پیشم و میتونیم کنار هم بشینیم و همه ی اینا رو وقتی میتونم لمسش کنم تا مطمئن شم که بازم نزدیکه منه برام تعریف کنه. بهش نگفتم فردا چه روزیه. گفتم حرص میخوره دورادور واسه کاری که من اینجا بالاخره میتونم تمومش کنم. میدونم اگه بهش بگم میخواد تموم اون دو ساعتی که من دارم توضیح میدم بشینه و به من فکر کنه و هی حرص بخوره که یه وقت لباسم بد نباشه یا همه چیزم مرتب باشه یا چیزی از یادم نره.

به همه گفتم نیان. گفتم راحت ترم وقتی جلوی هیئت ژوری وایسادم هیچ آدم آشنایی نباشه که اگه خراب کردم بخواد تا آخر عمرش یادش باشه. میدونم خراب نمیکنم ولی آدمه دیگه شاید شد. در نتیجه فردا منم تنها… ولی یه جایی ته دلم میدونم که دروغ گفتم به همه. درسته گفتم نمیخواد کسی بیاد ولی دلیلش این نبود. روم نمیشد به این همه آدمی که هی میگن میخوان بیان بگم چون اون تک آدمی که میخوام باشه نیست، بقیه هم لازم نکرده بیان. برام مثل یه راه میمونه که در کنار یکی شروع کردم و همیشه در سختیها و دل سردی های من همراهم بوده ، ولی حالا که داره به نقطه ی پایان میرسه نیست که من با لبخند نگاهش کنم و نفسم رو ول بدم و بگم بالاخره تموم شد. نیست دیگه، اون آدم نیست… حالا تو بگو صد نفر میخوان بیان که تو تنها نباشی، بازم تنهایی چون اونی که میخواستی باشه نیست.

معجزه ام آرزوست…

شبیه آدمهای توی این کتابهای فارسی شدم. این رمان آبکی عشقی های ایرانی. اینا که یه دردی شون هست و هی توی ذهنشون هزارتا فکر میکنند و هی فکر میکنند که بالاخره برن اعتراف کنند به عشق آتشینی که در دلشون لانه کرده یا نه ولی هیچ حرفی نمیزنند و به روی خودشون نمی آورند تا زمان بگذرد و کار از کار  که گذشت تازه میفهمند چه شده و دیگر هیچ کارش نمیشود کرد. داستان آنجا جالب میشود که کتاب جامپ میکند به چندین سال بعد که این آدم به رقت آورترین حالت ممکن به همین زندگی ادامه داده است و شخصیتش از این رو به اون رو شده و خیلی سخت و بی احساس شده، و حالا داستان داغ میشود… لحظه ی استثنایی دیدار بعد از سالها سکوت و لحظه ای که این سکوت میشکند… و اینجاست که آبکی بودن قضیه جلوه پیدا میکند… آدم اونور قصه انگار که معجزه ای شده باشد، از این رو به اون رو شده… اعتراف متقابل اون آدم و فهمیدن اینکه این همه سال و رنج و عذاب اصلا لازم نبوده…

اینکه من چرا احساس میکنم شبیه این آدمای مسخره ی رمانهای فارسی شده ام مهم نیست… مهم اینه که خودمو سپردم به زمان و خسته یه گوشه ای نشسته ام به انتظار… هزاران فکر هر لجظه می آید و میرود… هزاران راهکار منتظقی و غیر منطقی… اما رمقی نمانده… نشسته ام یه کنار تا زمان و اتفاقات از من گذر کنند… دوست دارم چشمان را ببندم و پنج ماه دیگر باز کنمشان… تا ببینم نتیجه چه شده…

جنگیدن کار من نیست… هر بار هم که جنگیدم برای هر چیزی، شاید به دست آمد ولی یه چیزی از کفم رفت و من این بده بستون رو دیگه دوست ندارم. شاید اگر جوون تر بودم فکر میکردم یه بازیه… اینو میدم تا ببینم چیزی که بدست میارم چی میشه… ولی الان، توی همین مرحله از زندگیم، احساس میکنم قدرت از دست دادن چیزایی که تا الان برای به دست آوردنشون زحمت کشیدم ندارم، مثل آرامشم یا تک تک المانهایی که توی زندگیم مهمن. هزاران بار فکر کردم اگه برام اون لحظه ی استثنایی کتابای فارسی اتفاق بیافته من خوشحال میشم یا چی؟ اون موقع میشه که با یه پوزخندی جواب خودمو میدم که مگه چند بار معجزه شد که این بخواد بار دومش باشه… معجزه هم نه، دلخوشکنک… نه… نه…داستان من به آبکیه رمانای ایرانی نمیشه انگار…