نمیدونم باید تند گذشتن این روزها رو دوست داشته باشم یا نه. اونقد روزها به چشم زدنی میگذرن که فراموش میکنم که نمیدونم کجای زندگیم ایستادم و حتا الان به راحتی میتونم به روی خودم نیارم که چقدر به هم ریختم. از اونور تند گذشتن روزا گاهی میترسونتم، از این میترسم که دارن میگذرن و من هنوز نمیتونم فکر کنم… به اینکه چی شد، به اینکه کجام وسر کدوم پیچ زندگیم ایستادم، به اینکه چی میشه؟؟ هیچ جوابی نیست، و فقط گاهی به مرور لحظه های قدیمی میگذره… لحظه های دور…یادِ اون لحظه ای که بهم میگفت دوست داره اگه بازهم قرار شد تئاتر بازی کنه اونجا باشم و آخرش به همه بگه که من تارای اونم… آره روزها به چشم زدنی میگذرن.
روزهام در سکوت کامل مغزم میگذرن. صدایی هم اگر بیاد همش سؤاله، سؤال. و از این خوشحالم که حداقل با اون شعر قبلی طلسم سکوت اینجا شکسته شد. از این روزها فقط نسیم تبدار رو میفهمم و هیاهوی اونور دیوار رو. اینور انگار فقط منم… نه، این من نیست… سایه ایه از اونچه که من میپندارم.