قبلنای من…

قبل از اینکه بیام اینجا، قبل از این رابطه الآنم، قبل از…، قبل از خیلی‌ چیزا، قبل از این کسی‌ که الان هستم، با یه کسی‌ دوست شدم که داشت از ایران می رفت و من هم میدونستم. جفتمون می‌دونستیم که این رابطه ادامه نخواهد داشت، برای همین هیچ اسمی روی رابطمون نبود. با هم بودیم تا باشیم فقط. دیگه هفته‌های آخر داشت خیلی‌ سخت میشد… بی‌ قیدو بند بودن رابطمون، بدون هیچ قانون نوشته یا نا نوشته بودنش باعث شده بود بدون هیچ پیش زمینه‌ای به هم خیلی‌ نزدیک بشیم و راحت باشیم با هم. حتا فکر رفتنش هم آخرش عذابم میداد. دیگه به این نتیجه رسیدیم که به این راحتی‌ نمی‌تونیم از هم بگذریم.واسه همین نشستیم و خیلی‌ منطقی‌ یه اسم گذاشتیم رو خودمون، لانگ دیستنس ریلیشنشیپ. احمقانه بودن حرکت از همون اسمش پیدا بود. اسمی که باعث شد به همون یه ویژگی منحصر به فرد رابطمون، یعنی‌ بی‌ چهار چوب بودنش لطمه سنگین بزنه.

اون رفت ، من از همون هفته اول انگار فهمیدم که چه تلاش بیهوده ا‌یست. ولی‌ اون ور لجوج شخصیتم که اینجور موقع خوب خودشو نشون میده یه کاری کرد که تقریبا ۸ ماه درگیره این دوری ملال آور بمونیم. گاهی من جا میزدم و اون دلگرمم میکرد ، گاهی اون دلسرد میشد ، من با مسخره بازیای همیشگیم برش میگردوندم به حال همیشه.  ولی‌ روزی نشد که پای تلفن به احمقانه بودن رابطه‌ای که فقط صدا سرپا نگهش داشته اعتراف نکنم. ولی دلم راضی نمیشد که تمومش کنم… دل بسته بودم به همون سهم اندک… و هزاران بار لعنت فرستادم بر خودم که چرا به هرچیزی قانع شدم تو اون مدت… به جواب ایمیل‌های دیر هنگام، گاها ۱۰ روز بدون هیچ پیغامی یا حتا یه خطی‌…

حالا که خودم اومدم اینجا، حالا که ۳ سال گذشته… دیگه کارم از لعنت بر خودم گذشته، به حماقت خودم میخندم… از اون خنده‌ها‌ی پر از افسوس. حالا که میبینم با یه تلفن اینجا به تمام سیستمهای ارتباطی‌ می‌شه وصل شد به خودم و …سادگیم در پذیرفتن هرگونه توجیهی‌ میخندم. فقط میخندم… که چه احمق بودم قبلا. آره قبلنای خودم… اون قبلنا که دیگه ازش اثری توی من نمونده… منی‌ که دیگه توش اثری از من نیست… منی‌ که سعی‌ می‌کنم دیگه احمق نباشم.

چرخ زمونه…

قبلا تر‌ها از تنبلی خیلی‌ بدم میومد. نه اینکه خودم تنبلی نکنم و هروقت که می‌تونم تا ساعت ۱۰ نخوابم، نه. ولی‌ آدم فرزی بودمو کارامو تند تند می‌کردم. از آدمایی‌ که چه کار دارن چه کار ندارن تا ساعت ۱۲ ظهر حتی گاها تا ۱ و ۲ تو تخت می‌مونن بدم میومد. احساس می‌کردم خیلی‌ دیگه بی‌ غمی و بی‌ عاری می‌خواد که آدم اینقدر بی‌خیال و راحت بخوابه تو تختو به روی خودش نیاره که وقتی‌ اون توی خواب زندگی‌ بقیه داره جلو میره. همیشه فک می‌کردم از ادمایی‌ خوشم خواهد اومد که زبر و زرنگ صبح زود پا میشن می‌رن دنبال کارو زندگی‌ عصری خسته از سر کار میان اون‌وقت آدم حظ می‌کنه میبیندشون که اینقدر مصمم دنبال زندگیشون میدون.

از بده روزگار (یا شایدم خوبش، نمیدونم چه حکمتی میتونه توی این نهفته باشه) عاشق یکی‌ شدم که دقیقا همینجوریه. گاها اونقدر تو خودم حرص میخورم که این اینقدر بی‌خیال می‌خوابه تا ۱۲ ظهر که دیگه دیوانه میشم. و این دیوانگی گاها تبدیل به طعنه ، تیکه، و حرکات شنیع هم می‌شه که هیچ جوره نمیتونم جلوشو بگیرم. هی‌ تا وقتی‌ تو تخته به خودم میگم ولش کن، زندگی‌ خودشه، بالاخره درست .می‌شه، به روی خودت نیار… ولی‌ ساعت که از یه موقعی میگذره اینا همه دود می‌شه میره هوا. خلاصه روزمون از همون صبح به گند کشیده می‌شه.

از همه بدتر اینه که احساس می‌کنم این دیر پاشدنش رو منم تاثیر گذشته. نمی‌خوام بی‌ حسی مو بندازم تقصیر اون ولی‌ من از اون آدمی‌ که وقتی‌ اومدم خونه اش ساعت ۱۲ می‌خوابیدم، فوقش ۱، تبدیل شدم به آدمی‌ که ۳ زودترو نمی‌خوابه و از اونور هم صبحا کلی‌ تو تخت قیلول می‌کنه تا بیاد بیرون. بیرونم که میاد کلی‌ تو خونه بیخود میچرخه و ‌‌هی با خودش میگه ولش کن حالا هنوز که فلانی‌ خوابه، بعدن فلان کارو شروع می‌کنم. ینی کلن تو یه خالت شلی به سر میبرم تا ظهر. خلاصه که صبحمون تا ظهر بر فناست. خیلی‌ هنر کنم ۲ شروع کنم به کار که اونم به درد نمی‌کنه. یعنی‌ اونجور منطقی‌ نیست.

هر چی‌ سعی‌ میکنم زندگی‌ رو روال بیفته انگار بدتر داریم از روال خارج میشیم…مثل یه چرخی که اونقدر می‌چرخه تا بالاخره از جاش در میاد…