​خیلی وقته وبلاگم رو آپدیت نکردم. دلیل خاصی براش ندارم. زندگیم بهم ریخته بوده، ذهنم مشغوله. این هفته ی اخیر که دلم هم شکسته. دیروز توی هوای ۴۰ درجه ژاکت پوشیده بودم. دوستم میگفت سرمای وجودت از غمگینی دلته  وگرنه خیلی هوا گرمه. داستانش رو شاید یه روز بیام اینجا تعریف کنم، ولی حالا تا بیام بنویسم در همین حد بگم که دلم پاره پاره شد و خیلی وقت بود که این اتفاق نیفتاده بود. آدم تو این چیزها هی به معیار جدیدی میرسه. میفهمه دفعه ی پیش که فکر میکرده اذیت شده و داغون شده بوده  پس واقعا اذیت نشده بوده، این دفعه چقدر از اون دفعه بدتر بود که!!

 مرگ که به سراغ یکی از نزدیکان آدم میاد آدم متلاطم میشه و بهم میریزه، مخصوصا اگه آدم متوفا جوون باشه. جوونی از نزدیکان ما این هفته فوت کرد و من درگیر احساسات دوگانه‌ای شدم، هم احساس قدردانی (اپریشیشن) ویژه نسبت به زندگی و حس زنده بودن دارم  و هم در عین حال احساس میکنم چقدر زندگی بی‌ارزشه و آدم باید دم رو غنیمت بشماره. این همه تلاش برای اینکه پس فردا حقوقمون ده هزار تا بیشتر باشه یا اینکه خونه‌مون یه اتاق بیشتر داشته باشه برای چیه؟ ممکنه اصن نرسیم به اون روز. لباس میخریم و نمیپوشیمش که واسه اسپشیال اوکیژن بپوشیم. فاک دت اسپشیال اوکیژن. دت اسپشیال اوکیژن می نور کام. چون ممکنه به یه چشم بهم زدنی بمیریم. هر کاری دوست داری بکنی باید همین الان بکنی. هی به نُرم مردم زندگی میکنیم که چی؟ بر طبق باید و نبایدهایی که عرف بهمون دیکته میکنه و خودمون هم دوستشون نداریم. این چند روز به زندگیم نگاه کردم و دیدم چقدر دارم اونجور که جامعه و حرف مردم میگن درسته زندگی میکنم نه اونجور که دلم میخواد و فکر میکنم باهاش شاد میشم. اینجوری آدم زندگی نمیکنه، فقط داره زمان میگذرونه.

دردا!

دردا که مرگ

نه مردن شمع

و نه باز ماندن ساعت است

نه استراحت آغوش زنی

نه لیموی پر آبی که می مکی

تا آنچه به دور افکندنی‌ست

تفاله‌‌یی بیش نباشد

تجربه‌یی است غم انگیز

غم انگیز

به سالها و به سالها و به سالها

وقتی که گرداگرد تو را مرده‌گانی زیبا فرا گرفته‌اند

-شاملو