همین موقع ها دو سال پیش

دو سال پیش همین موقع ها بود، هفت صانع ژاله تو میدون ونک شلوغ بود. پسره تازه درد کمرش عود کرده بود و داشتیم به این نتیجه میرسیدیم که باید عمل کنه. رفته بودم سر کوچه شون که اونم بیاد کافه عکس ببینمش. منم که خودم ممنوع الشرکت در هر گونه تظاهراتی شده بودم. حالا ناگفته نماند که پدر خانواده تا آخرین روزهای شلوغی شرکت فعال داشت در خیابانها، با استفاده از سیاست پنهان کاری.

بگذریم. کجاش بودم؟ آها. کافه عکس اسکان نشسته بودیم با پسره داشتم نازشومیکشیدم که درد داشت و به روزهای روشن بعد عید فکر میکردیم و از این حرفا… که ریختن تو پاساژ. گفتن که دنبال یکی که دویده تو پاساژ اینا اومدن دارن میگردن. صاب کافه به ماها گفت که ساکت باشیم تا برن. نرفتن که نرفتن. کار به اینجا رسید که اومدن هممون رو از کافه کشیدن بیرون، دخترا جدا پسرا جدا به صف. بگذریم از طرز رفتار مضخرف و بی احترامیشون که احترام بخوره تو سرشون. آقا مرا استرسی بس عظیم فرا گرفته بود. بیشتر از همه نگران این بودم که این پسره با این کمرش اگه بگیرنش چی میشه؟ یه وقت نزننش؟ خلاصه یه مدتی در اون هزاران فکر توی سرم غوطه ور بودم که آقای ریشوی کثیفی اومد که کیفامونو گشت و دخدرا رو ول کردن. حالا من بیرون در وایسادم هی هم این جوجه پاسبونا میگفتن خانوم اینجا واینستین همه رو ول کردن، حاجی عصبانی میشه ها. ای درد و بلای بچه های این مملکت بخوره تو سر حاجی تون. خب همه رو ول نکرده بودن دیگه چون پسره هنوز نیومده بود. دیگه کارم به هق هق گریه رسیده بود که ینی چرا نیومد این پسره پس. این حرومزاده ها هم که دیدین یه کلمه جواب آدمو نمیدن. مادر پسره هم اومد، جفتمون به حالت هیستریک رسیده بودیم. دیگه هم کاری از دست من بر نمیومد که اومدم خونه. تا سر نیایش زیر بارون پیاده میرفتم و گریه میکردم. ترسیده بودم. خیلی ترسیده بودم. همش این فکر میومد تو سرم که این حرومزاده ها یکی رو که میگیرن برگشتش دیگه معلوم نیست چی میشه.

دیگه بگذریم اون شب و اون چند ساعت بر ما چه طوری گذشت. سر صبح ولش کرده بودن. برده بودنش یه پادگانی یادم نمیاد کجا. تا خود وقتی که زنگ زد سر صبح که بگه ولش کردن تو تختم نشسته بودم و داغون داشتم میشدم. مامانم هم پای تخت من خوابیده بود که حالم بد نشه. خانواده ی خودش هم اوضاع خوبی نداشتن. دیگه وقتی ولش کردن که مامانش از حمله ی عصبی حرف نمیتونسته بزنه و باید میبردنش بیمارستان. خودش هم زده بودن با باتوم به کمرش.

همین شد که اون شب تبدیل شد به یکی از تلخ ترین شبای این سالهای دوستی ما.

لحظه را به خاطر بسپار…

ديشب وسط شوخى و جست و خيز دستم خورد تو گوش پسره. همون منطقه ى ممنوعه اى كه هر بار محكم ميزنم بهش پسره كلى بهم ميريزه و منم كلى سكوت ميكنم. شايد خيلى هنوز برام جا نيوفتاده كه يه خاطره از قديم ميتونه اينقدر روى الان آدم و عكس العملهاش تاثير بذاره. يا شايد هم من كلن از اون تيپ آدمام كه لحظه رو و خنديدن ها رو خراب نميكنم يهو، يا سعى ام رو ميكنم كه حداقل كيل دِ مومنت نكنم. من هيچ وقت بهش نميگم آهنگ كي اشكاتو پاك ميكنه رو ديگه واسه من نخون چون آلردى يكى با اين آهنگ و خاطره اش گند زده به اعصابم، همين كه اون اينقدر با اين آهنگ حال ميكنه و ميخوندش براى من كافيه، اون لحظه ديگه واسه من تموم شده ولى ميذارم واسه اون لذتش ادامه پيدا كنه. يا نميگم فلان كارتو ديگه نكن چون منو ياد پدرى ميندازه كه هميشه ميخواستم خوب باشه و نبود و نشد.
لحظه ها مهمن واسه من. مخصوصا توى اين دنيايى كه روزها و حتى هفته ها ميگذره تا يه لحظه اى يونيك اون وسط، يه حس شادى عميقا وجود آدمو پر كنه. لحظه ها خيلى زود گذرن. من واسه خاطره هاى تلخ توى دالونهاى تاريك قلب و سرم يهو جادوى لحظه ها رو بهم نميزنم. گاهى ميشه اونقدر بار اون خاطره ها سنگين ميشه كه كارى جز فرار از اون لحظه ها براى آدم نميمونه ولى… آدم كم كم ياد ميگيره. لحظه هاى جادويى غنيمتند…

خاطره ى ولنتاينى

ولنتاين سال ٨٥. يه ماهي بود با يه پسرى دوست شده بودم. اولين رابطه ى جديه زندگانيم. درسته ميگم اولين رابطه ى جدى ولي حالا كه بهش فكر ميكنم ميبينم كه كلن پايه هاى رابطه از اول اشتباه بود، همون جريان خانه از پاى بست ويران است. پسره تازه با دوست دخترش بهم زده بود و دختره هم لانگ تايم سوييت هارتش بود. ينى من خيلى خوش باور بودم كه فكر ميكردم به اين زوديها از فكر اون بيرون خواهد اومد. ولى چه كنم خوشم اومده بود ازش اساسى. خلاصه بعد از چندتا حركت هوشمندانه از من و كمك اطرافيان، كه بازم الان كه فكر ميكنم بهش ميبينم كه چقدر اشتباه كرديم ما، طرف اومد به ما پيشنهاد دوستى داد. ما هم از خدا خواسته قبول كرديم كلى هم فك كرديم كه اين فكر كرده كه ما چقدر از اون سوييت هارتش بهتريم و چقدر قراره با هم براى هميشه بمونيم!!! در واقع شده بودم يه وسيله واسه اون كه طرف رو فراموش كنه، نه چيز ديگه. ولى با عقل ناقص اون موقع من، و دانش اندكى كه از رابطه داشتم، فكر ميكردم كه چقدر زندگى گل وبلبل شده.
همه ى اينا رو گفتم تا برسم به اينكه بگم ولنتاين با اين آدم به تازگى دوست شده بودم. و اصن ازش انتظار نداشتم كه حتى واسم كادو بخره. عصرش اومد دم خونه ى ما كه يه قدمى همون هول و حوش خونه بزنيم. موقع خداحافظى دست كرد تو جيبش و در حالى كه داشت در مياورد دستشو گفت كه زياد به سلايق من آشنا نيست و نميدونسته چي برام بگيره ولي ميون حرفاى من شنيده كه هارمونيكا دوست دارم واسه همين…. يه گردنبند در آورد از جيبش كه بامزه ترين هارمونيكاى دنيا بهش وصل بود، اندازه ى يه بند انگشت.
گرچه اون يه ماه بعدش با من بهم زد و رفت پيش همون لانگ تايم سوييت هارتش. و من هم تا مدتها تو كما بودم وبه شدت از اون عصبانى. ولى اون گردنبند شد قشنگترين و نازترين كادويى كه تو زندگيم گرفته بودم. بعد از دو سال با خودم كنار اومدم كه اين ضربه اى كه خوردم بيشتر تقصير خودم بوده نه اون.
از اون رابطه ى كوتاهم اون هارمونيكاى كوچولو برام به يادگار موند و اون حس قشنگى كه توى اون دو ماه داشتم كه فكر ميكردم واقعا يكى رو دوست دارم.

20130214-112440.jpg

يك روز در ركاب شازده – ١

امروز از اون روزاى آخر هفته ى ولنگ و وار بود. هيچ كارى نداشتم. كاراى خونه رو روز قبل كرده بوديم با پسره. تصميم گرفتم يه كم به خودم برسم، جينگل مستون بازى الكى. واسه همين بود که وقتی شازده زنگ زد گفت برم باهاش خريد مايحتاج مهمونى رفتم. اين شازده ى ما از اون شازده ها نيست كه هزارتا خدمه و هشمه كاراشو بكنن. كلن علاقه ى خاصى به عزت نفس و اينا داره. اين بود كه از خريد كه برگشتيم موندم پيشش تا يه كمكى هم كرده باشم و يه كم هم دور هم باشيم کلن، معاشرت وارانه البته به هدف اینکه مطمئن باشم که شب بی شام نمی مونیم چون اینطور به نظر میرسید. شازده ميگفت يه كم استرس مهمونى و اينكه همه چى به موقع درست بشه رو گرفته و واسه همين دست و پاش به فرمونش نبودن انگارى. مردم از استرس پا میشن هول هولی کاراشونو میکنن ولی اصولا چون شازده ی ما شخصیت خاصی داره کلن استرس باعث میشد بشینه سر جاش.

در حين درست كردن غذا يه كم حرف زديم. ميگفت كه از اوناش نيست كه غذاى حاضرى بده به مهموناش. همين شد كه يه ليست عظيمى از غذا وسالاد و دسر برای من ردیف کرد و من دیگه مطمئن شدم که ممکن بود بی شام بمونیم. میگفت مادرش متخصص لازانياست و ميخواست لازانيا درست كنه. حالا اینکه شازده چقدر این تخصص رو به ارث برده هنوز در دست بررسیه چون کلن دخترا تو آشپزخونه شام رو جمع و جور کردن. هى هم ما به اين شازده گفتيم شازده اومدیم خودتو ببينيم گوشش بدهكار نبود. اين شد كه تو كل شب شازده رو از پشت كانتر آشپزخونه ديديم. ولى خنده هايي كه ميزد حاكى از اين بود كه تو جريان حرفا هست. همچين شازده اى داريم ما.ولی در کل سالاد ماجرا بی نظیر بود، آخه کار خودم بود دیگه :دی