دست نوشته هاى دلتنگى- صفحه ى ١١

دبيرستان كه ميرفتم، همون سالها حدودن، پارتى رفتن خيلى مد بود. منم از اين قضيه مستثنى نبودم. تو مهمونيها آدمهاى مختلفى ميومدند، ولى اون ميون هميشه نظر من به آدمايى جلب ميشد كه خيلى شلوغ پلوغ بودند و يه جذبه ى خاصى داشتندو براى همه جالب و به قول اينجايى هايى چارمينگ بودند و اين عجيب نبود. تقريباً نصف مهمونى دوست داشتن كنار اونا وايستند و به نكات ظريف توى حرفهاى اونا بخندند.
هميشه اون موقعها با خودم فكر ميكردم بودن با همچين آدمى براى هميشه ى زندگى، ميتونه چقدر جالب باشه. زندگى هيچ وقت خسته كننده نميشه. ولي بعدش جواب خودم رو ميدادم كه همچين آدمى، آدمى رو انتخاب ميكنه كه عين خودش باشه.
ولى انگار يادم رفته بود كه آدمها مكمل همديگه هستند ؛)

دست نوشته های دلتنگی- صفحه ى ١٠

و من عاشق دوست داشتن تو شدم… عاشق تک تک بازی هایی که با هم میکردیم… عاشق اذیت کردن های تو… و عاشق نگاه پر از شیطنت تو وقتی که فکر میکردی داری منو سر کار میذاری… عاشق نگاه کردن تو موقع رانندگی …عاشق نگاه کردن تو توی سفر وقتی اینور اونور اتاق دور خودت میگشتی تا وسایلت رو جمع کنی… و عاشق گوش دادن به تو وقتی هیچی از حرفات نمیفهمیدم… آره من عاشق تیکه تیکه لحظه های منو تو شدم

دست نوشته هاى دلتنگى- صفحه ى ٩

اینجا, شب که میشه, موقع هجوم تمام اون حس تنهاییه که من تمام روز سعی دارم ازش فرار کنم. امروز چقدر احساس کردم که تنهاترین ام اینجا. امروز هیچکس حالمو نپرسید. حتی کسی نپرسید حال دل تنگت چطوره. امروز بیشتر از همیشه حس کردم چقدر هر کسی داره زندگی شو میکنه. جز من. جز من که انگار یه سکته افتاده تو خط زندگی ام. مثل یه بغضِ گیر کرده تو گلو. امروز بیشتر از همیشه احساس عادی بودن کردم. از اون سنگینی تنهایی ای که بهم هجوم آورده بود وحشت کرده بودم و همه چی هم دست به دست هم داده بود تا این روز یکی از بدترین روزهایی بشه که من از وقتی اومدم اينجا دیدم. از آدمها دلم گرفت… آدمهايى كه بهشون دل بستم.

دست نوشته هاى دلتنگى- صفحه ى ٨

فكرشو بكن… كه من امروز از اون روزامه كه دلم نميخواد از تخت در بيام، حتى چشمام رو هم باز نميكنم. وانمود ميكنم خوابم كه مثلاً زمان زود بگذره و سعى ميكنم به هيچى هم فكر نكنم… سكوت محض…اون وقت گيوم(سرايدارو ميگم) در ميزنه. به روى خودم نميارم، با خودم ميگم فكر ميكنه كسي نيست خونه و ميره ديگه. دوباره ميزنه، حتى بازم تكون نميخورم كه حتى صدايى نشنوه و بفهمه كسى خونه هست. بعد دوباره ميرم تو همون فاز تعطيلى مغزم تا زمان بگذره… بعد دوباره صداى تقه به در مياد، ميفهمم كه نه، انگار بايد پاشمو در و باز كنم و ببينم چي ميگه. لعنت بر گيوم اگه كارش مهم نباشه ها. با همون سر وضع كج و كوله در رو باز ميكنم…
و باور نميكنم اولش… فكر ميكنم نكنه هنوز تو همون فاز ماليخوليايى ذهنم جا موندم… سرمو بر ميگردونم مطمئن شم كه هنوز اينجام و دوباره نگاه ميكنم… تو اونجا ايستادى… و با همون نگاه هميشه منتظرت داري منو نگاه ميكنى تا بيام ميون دستات جا بگيرم…
و مياي تو… كنار من ميشينى… در چند نفسى من… و با هم چايى ميخوريم و سيگار ميكشيم و از يك هوا نفس ميكشيم… انگار كه هميشه همينجورى بوده است…

دست نوشته هاى دلتنگى- صفحه ى ٧

براى عاشق شدن زمان نميشه معلوم كرد… اينو به اونايى ميگم كه هميشه ذهنيتشون اينه كه بايد يه مدت معينى از رابطه بگذره تا بشه به اين نتيجه رسيد كه اون رابطه بخش احساسيش قويه. خيلى وقتا شنيدم كه آدما اينجورى قضاوت ميكنن “فلانى و دوست دخترش كه هنوز يه سال هم نشده با هم دوستن، بذارن بشه چند سال بعد بگن عاشق همن”
عشق زمان نميخواد، يعنى نميشه معلوم كرد… عشق ميشه در نگاه اول پيش بياد، يا دو نفر ممكنه تو همون ماه اول رابطه شون بفهمن كه عاشق همن… گاهى هم يه سال طول ميكشه تا دو نفر به اون بلوغ احساسى تو رابطه شون برسه كه بگن عاشق هم شدن… و هيچ تضمينى هم نيست كه اونى كه ٤ ساله تو رابطه است بيشتر از اونى كه يه ساله تو رابطه است عاشق باشه.
اينها همه قضاوت غلط آدماس كه ميخوان واسه چيزي كه هيچ چارچوبى نداره قانون بذارن و با منطق باهاش رفتار كنن.
براى جا افتادن اون علاقه اى كه بين دو نفر هست و بالغ شدنش زمان لازمه، ولى اتفاق افتادنش… هيچكس نميدونه…

دست نوشته هاى دلتنگى- صفحه ى ٦

مثل اسمش، خودش هم مضخرفه…لانگ ديستنس ريليشنشيپ رو ميگم. رابطه اي كه ملموس ترين چيزي كه با اون ميتوني بفهمي آدمت چطوره صداست. صدايى كه با گذر از كيلومترها فاصله بهت ميرسه و اين ميون از هزار تا خود سانسورى به هزاران دليل ميگذره. صدا از لوكيشنى با ويژگيهاي خاص خودش به لوكيشنى كه صد و هشتاد درجه ويژگيهاش با اون يكي فرق داره ميره و تو اين موقعيت دوتا آدم ميخوان كه چشمشون رو روى اين تفاوتها ببندن تا همون حس با هم بودن هميشه رو داشته باشن. و اينجاست كه خود سانسوريها شروع ميشه… هر كي دليل خودش رو داره… يكى ميخواد كه شادى همون لحظه هاى اندك با هم بودن رو حفظ كنه، پس از دردها نميگه… يا شايد به سادگى فكر ميكنه كه گفتنش دردى رو دوا نميكنه… وآدمها شروع ميكنن به نگفتن چيزهايى كه وقتى در كنار هم بودن ميگفتن، ميگفتن چون آغوشى بود در پايان حرفها و دستى كه ميخورد پشتشون كه “همه چيز درست ميشه” .اين داستان روز به روز ابعاد تازه پيدا ميكنه. از صدا بگير تا تمام تلاشهايى كه دو نفر ميكنند كه هنوز حضور پر رنگى تو زندگى هم داشته باشن، همه و همه برخاسته از اينه كه دو تا آدم بودنشون با هم رو دارن فراتر از مرزها تعريف ميكنند، يعنى ميشه فارغ از مرزها با هم بود و موند. ولى مدتش بستگى به ظرفيت تحمل اون دوتا آدم داره. اين رابطه دل خواست كسي نيست، آدمها از روى ناچارى تن به اين نوع رابطه ميدن ولى مفهوم خاصى داره كه زيباست…”فراتر از مرزهاى تنت تورا دوست ميدارم…” ولى وقتى توش باشى هيچى زيبا نيست، رنگها از سياه و سفيد فراتر نميرن ، غذا طعم خوب خودش رو ديگه نميده … و توى گرما هم انگار هوا سوزى داره كه گزندس… و اون خودسانسورى، علاوه بر تمام بار دلتنگى خفقان آورى كه اين رابطه داره، فقط بر كيلومترهاى فاصله ى رابطه اضافه ميكنه… فاصله شايد مهم نباشه ولى تصويرى كه بر اساس اون صدا ساخته ميشه تو اون مدت دورى مهمه. بايد آشنا موند… همون آشناى درد آشناى هميشه…

دست نوشته های دلتنگی- صفحه ی ٤

نوشتن گاهی همه ی مشکلات منو حل کرده. گاهی من تحت فشارهای روحی م حتی نمی تونستم فکر کنم و فقط مینوشتم. ولی با این شرایطی که الآن دارم یا بهتره بگم با این زندگی که الآن زیر و رو شده دیگه حتی مطمئن نیستم که نوشتن هم بتونه کمکی بکنه. احساس میکنم که هیچ پارامتری از زندگی قبلی ام رو همراه ام نیاوردم یا حتی حداقل هنوز نتونستم تو این محیط جدید پیدا کنم.

همه چی ظاهرا عین قبله. همون غذا رو میخورم، همون کارا رو میکنم ولی یه چیزی کمه. یه چیز بزرگ. یه چیزی که نمیشه ازش چشم پوشی کرد. حتی اگه بخوایم خوشبینانه نگاه کنیم خیلی هم جایی که من الان هستم خوبه و خیلی آرزو دارن اینجا باشن، ولی بازم یه چیزی کمه. آسمون اینجا هم حتی پر ستاره تره، شاید چون آلودگیش کمتره. ولی مهم نیست. مهم اینه که آسمون تهران نیست. همون آسمونی که هر شب بهش نگاه میکردمو به صدای نیایش فحش میدادم.

دیروز داشتم به خودم میخندیدم، از اون خنده ها. تهران که بودم همس استرس تلفنهای مامان و کی میای خونه هاش رو داشتم، حالا که اینجام و دیگه از این برنامه ها نداریم، کسی نیست که بریم باهاش بیرون.

آره، تنهایی ِسرد اینجا خیلی بی رحمه. آدمها اینجا شاید به خاطر مدتها تنها زندگی کردن یه دایره هایی دور خودشون میکشن که راه یافتن به اونها خیلی وقت میبره. حتی آدمهایی که فکر میکردی میشناختیشون و سالها باهاشون زندگی کردی. ولی زندگی در اینجا از آدمها یه شخصیت دیگه میسازه. یه دونه ی کاملا متفاوت از اونی که تو توی ذهنت داشتی.

میدونم که دونستن یا ندونستن اینها فرقی در وضعی که الان توشم نمیکنه. اینجا هیچی مثل زندگی سابق آدم نیست. دیگه نمیتونی Daddy’s little girl باشی. یعنی در واقع اجازه و وقتشو نداری که خودتو لوس کنی. حتی اجازه نداری از هوای اینجا سردت بشه یا حتی گلایه کنی چون بایدعادت کنی. هیچ راه دیگه ای نیست. There is no other way

اینقدر این جمله ی “عادت میکنی” رو شنیدم این چند وقته که متنفر شدم.

ریه هام به هوای تهران عادت کردن.

دارم نفس کم میارم.

دست نوشته هاى دلتنگى- صفحه ى ٣

به خيال خودم اونقدر خوردم كه از حال خودم بيام بيرون و ديگه ندونم چقدر ناراحتم. به خيالم ميخواستم اونقدر بخورم كه بعد مدتها شنگول شم و يه چند ساعتي يادم بره اون غم روى دلم رو. سرم داغ شد و ديگه صاف راه نميتونستم برم. چشمامم يه خرده دودو ميزد، همين. اين ميون خاطره ى مشروب خوردن هامون با هم يادم ميومد، همون موقع هايى كه تو روتو ميكردى سمت من و ميگفتى: خوبيها كيهانى… مشروب همون مشروب بود ولي دلتنگيم واسه تو عظيم تر از اين حرفا بود.