دنیای این روزای من

کلن از زندگیم ناراضی ام. نمیدونم مشکل از منه که همه چیز رو به دیده ی اشکال دار میبینم و حس میکنم که همیشه یه چیزی به اندازه ی کافی رضایت بخش نیست یا واقعن پارامترهای ناراضی کننده وجود دارن و دارن منو اذیت میکنن. قبلنا وقتی به این حالت میرسیدم برای فرار ازش روی میاوردم به نشخوار گذشته، به خاطرات خوب، به نوشته های قدیمی، شعرهای خاک خورده… ولی الان اونا هم حالمو بدتر میکنن… هی هم به خودم نهیب میزنم که خودتو جمع کن دیگه… ولی بازم نمیشه…
حالم بدتر میشه روز به روز… حس اینکه این بدتر شدن قراره همیشه ادامه داشته باشه ولم نمیکنه… و شادی های لحظه ای هم دیگه قدرتشون رو برای خوشحال کردن من از دست دادن… و اینکه به این واقعیت رسیدم که قرار نیست هیچوقت به نقطه ی آرامش برسیم از همه بدتره… به این واقعیت تلخ رسیدم که همیشه همینه… همیشه همین جدال نابرابر برای رسیدن به چیزی که وجود نداره ادامه خواهد داشت…

20130415-150848.jpg