امیدواریهای احمقانه

بدم میاد از لحظه هایی که انگار برای اولین بار، هر بار برای اولین بار ، چشمم باز میشه و میفهمم . که زندگی قرار نیست چیزی بهتر از اینی که الان هست وداره بهم عرضه کنه. و من هر بار یادم میره و دوباره میافتم تو لوپ تلاش برای زندگی بهتر… ولی دریغا… که زندگی همیشه به همین بدی خواهد موند وما فقط از این پیچ سخت به پیچ سخت تر میریم. انتظار برای بهتر شدن اوضاع، فقط احمقانه ست. درموندگی حس تازه ای برام نیست. این روزها به طرز عجیبی دلم میخواد سرم رو اونقدر بکوبم به دیوار که سرم به خون بیافته و دیگه جونی برام نمونه. گاهی حتی صحنه اش رو هم برای خودم تصور میکنم. مثل فیلما که طرف از استیصال سرش رو میکوبه به دیوار ولی فرق من با فیلما اینه که تو فیلما بالاخره یکی میاد جلو طرف رو میگیره و بغلش میکنه و آرومش میکنه ولی من حتی ممکنه سر اون کسی رو هم که جلو میاد رو به دیوار بکوبم… ای بابا… بی خیال…

قصه ی خدافظی

بهش میگم همه چی میگذره، مثلا دارم قوت قلب میدم. میگم زمان همه چی رو حل میکنه… دوری و این رنجی رو که الان داری میکشی…  اشک یک لحظه از چشماش دور نمیشه. میگه تمام امروز رو بغض داشته. میگه امروز دومین روز تو کل زندگیشه که حتی تو خیابون هم وقتی داشته میومده خونه همین جور داشته اشک میریخته. میپرسم اولین بار کی بوده؟ میگه وقتی مامان داشت برمیگشت ایران. دستمو به بازوش میکشم و دوباره میگم مگه اون نگذشت، اینم میگذره… میدونم هیچ حرفی از من از سنگینی بار غمی که توی سینه اش داره کم نمیکنه ولی برای راضی کردن خودم میگم که حداقل میتونم یه کاری کنم مثبت نگاه کنه… به رفتن اون… به اینکه شاید برای همیشه نرفته باشه… به اینکه شاید برگرده… دستم رو آروم روی گونه اش میکشم و نگاهش میکنم. تاب غم نگاهشو ندارم… سکوت شاید بهترین راه باشه… و فشردن دستاش که  بگم تنها نیست…

منِ بی اعصاب

امروز اعصاب ندارم. دیروزهم نداشتم. خیلی خیلی خیلی ندارم. وقتی بعد از چند هفته ول گشتن و لش بازی یهو یه هفته کلی کار میریزه رو سرت همین میشه دیگه. پروژه ها بچه های خنگ آندرگرد رو باید صحیح میکردم. هی خودمو میکشتم که از هر نقطه ای که توی برگه هاشون گذاشتن یه نمره در آرم و بهشون بدم ولی آخرش از خنگیِ مفرطشون حرصم میگرفت.

بهم پیشنهاد بازی توی یه فیلم کوتاه رو داد یکی از دوستامون. اولش خیلی هیجان انگیزه ولی آخرش به این منتهی میشه که تمام آخر هفته پیش اونا بودم و یه برگه هم وقت نکردم صحیح کنم و همش موند واسه دیروز و دیشب میزدم که توسرم تا تموم بشه ولازم به گفتن هم نیست که دیگه وقتی نموند که رو تز فلک زده کار کنم ومجبور شدم به استاد دروغ بگم که چه ها شده که ما نتونستیم ریپورت رو آماده کنیم.

خواهر خانواده غمگین و گریه آلوده و من هر کاری برای بهتر کردن حالش میکنم میرم تو دیوار وبدتر از همه اینکه این حالتش منو یاد یه خاطره های نه چندان خوب دوری میندازه که اصلن دوست ندارم به خاطر بیارم ولی در هر حال میارم و غمگین و گریه آلود میشم…

و در آخر اینکه نیما هم هی یادم میندازه که یه لگدی هست که میشه زده بشه و من یه جایی اون ته دلم خیلی دوست دارم بزنم ولی نمیتونم چون این خیلی به دور از همه چیزه… امروز صبح که اینقد اعصابم از دستش خورد بود که یادآوری هر گونه نکته ی مثبتی از رابطه مون و ما چقدر با هم خوبیم و این حرفا هم باعث نمیشد که نخوام با دیوار پشت سرش یکی نشه. خلاصه که چشمامو میبستم و توی تصوراتم میدیدم که وقتی میگه چایی میریزی برام چایی ای که ریختم براش و پرت میکنم جلو پاش و قبل از اینکه بفهمه لگدو خورده… نه یکی نه دوتا… به اندازه ی همه ی صبح هایی که باعث شده من روزم گند شروع بشه… ولی خب واقعیت اینه که اینا همش تصورات منه و با اصل قضیه خیلی فاصله داره… و تصورات، اعصاب خورد رو آروم نمیکنه…