گاهى وقتا دل من پر ميزنه…

خواهرِ خانواده رفته ايران واسه تعطيلات. هر روز هم زنگ ميزنه از اونجا با آب و تاب تعريف ميكنه كه كجا رفته و چه ها كرده… از ديزى بگير تا خونه ى مامان بزرگ و شربت آلبالوى مادر. آقا، هر روز هم زنگ ميزنه يه درجه به دلتنگيه من اضافه ميشه. ديگه كارم به جايى رسيد كه امروز كه داشت ميگفت رفته تجريش و… صحبتشو قطع كردم و زودى به بهونه ى غذاى رو گاز قطع كردم. آخه مگه من دل ندارم؟ دلم ميره وقتى از دونه دونه ى اين جاها تعريف ميكنه. دلم ميخواد. خيلى ميخواد ، خيليييييى ميخواد. دلم ميخواد كه اونجا بودم. خيلى منطقى به خودم ميگم جاى من بهتره، همه اونجا دنبال يه راهى ميگردن كه بيان بيرون ولى راضى نميشم. اين دلم راضى نميشه. ميدونم جام اونجاست. ميدونم جاى دلم اونجاست.
خوش به حال خواهر خانواده…

>عكس از بنيامين عزيز كه واسه كم كردن دلتنگى اين روزاى ما اين رو برامون پست كرد.

20121226-023707.jpg

هيچى…

از اون لحظه اى بدم مياد كه عادما فكر ميكنن تو چون هميشه دارى حمايتشون ميكنى و هواشونو دارى خودت به هول دادن و ساپورت نياز ندارى. هر روز پاميشى، هر روز هفته، هر ساعتى كه به برنامه ى اونا بخوره، حمايتشون ميكنى از جاشون پاشن، نيرو داشته باشن درس بخونن برن سر كارو زندگيشون، بگذريم از اينكه بايد چقدر قيافه ى غرلندوارشونم تحمل كنى.
شايد واقعا نياز نداشته باشن، ولى آنقدر اين كارو كردى كه ديگه فكر ميكنى عادت كردى، فكر ميكنى اگه پشتشونو خالى كنى فرداش ممكنه روزه سردى باشه براشون بدون اينكه تو دستت رو بكشى پشتشون و راهيشون كنى، حتى فكر ميكنى ممكنه به كلاسا يا كاراشون نرسن.
ولى امان از روزى كه تو خودت نيروى پاشدن نداشته باشى و به كسى نياز داشته باشى كه سر صبح بكشدت از تخت خواب بيرون و آمادت كنه واسه بيرون رفتن از در. با هزار زبون بي زبونى ميخواى بهشون بفهمونى كه نياز به هول دادن دارى، با نگاه با ميون بر وسط حرفات با سوال… نه نميشه انگار. فردا كه ميشه باز اين تويى كه بايد هول بدى. فردا كه ميشه هوا سرده، نميتوني از جات بياى بيرون و هيچ دستى هم نيست كه بياد بلندت كنه و حمايتت كنه و بهت بگه كه ميدونم خيلى زوده ولى چاره ديگه اي نداريم، ميريم الان بعد برميگرديم استراحت ميكنيم.
همش توى دلت ميگى كاش به جاى همه ى اون روزا، يه امروز هم تو…

“فكر ميكنم لازم به گفتن نداره كه مخاطب خاص داره”