خواهرِ خانواده رفته ايران واسه تعطيلات. هر روز هم زنگ ميزنه از اونجا با آب و تاب تعريف ميكنه كه كجا رفته و چه ها كرده… از ديزى بگير تا خونه ى مامان بزرگ و شربت آلبالوى مادر. آقا، هر روز هم زنگ ميزنه يه درجه به دلتنگيه من اضافه ميشه. ديگه كارم به جايى رسيد كه امروز كه داشت ميگفت رفته تجريش و… صحبتشو قطع كردم و زودى به بهونه ى غذاى رو گاز قطع كردم. آخه مگه من دل ندارم؟ دلم ميره وقتى از دونه دونه ى اين جاها تعريف ميكنه. دلم ميخواد. خيلى ميخواد ، خيليييييى ميخواد. دلم ميخواد كه اونجا بودم. خيلى منطقى به خودم ميگم جاى من بهتره، همه اونجا دنبال يه راهى ميگردن كه بيان بيرون ولى راضى نميشم. اين دلم راضى نميشه. ميدونم جام اونجاست. ميدونم جاى دلم اونجاست.
خوش به حال خواهر خانواده…
>عكس از بنيامين عزيز كه واسه كم كردن دلتنگى اين روزاى ما اين رو برامون پست كرد.