هزار پاره

دلم هزار پاره شده است، مثال هزار جزیره ای که هر تکه اش را پاره ای از خاطرات تو پر کرده باشد. از این جزیره به آن میروم، از این خاطره به آن خاطره آواره تر میشوم.  یاد دستان تو مرا رها نمیکند، یاد آن زمان که گودی کمرم را بی پروا مینوردیدی و لبانت را بر گردنم آرام میکشیدی و گرمی نفست آتش به جانم میزد  این جزیره ها را از من بگیر. هزار جزیره به چه کارم می‌آید؟ من یک جزیره میخواستم آن هم آغوش تو بود و بس، که آرام بگیرم در میان آن. ساحل آرامی بود مرا میان آن جزیره که فکر میکردم با هزار طوفان سنگش از سنگ تکان نخواهد خورد. چه خیال عبثی. حالا منِ طوفان زده مانده ام با هزار تکه از یاد دستان و نگاه تو. مرا رها کن. برو. قایقی میبینم از دور…