همیشه و هرگزها…

“بیش از هر کلمه ای، باید از همیشه ها و هرگزها و هیچ وقت ها و هیچ کجاها پرهیز کرد. از این همیشه با تو میمانم ها و هرگز ترکت نمی کنم ها. که ه‍ آغازشان با دو چشم حیران و متعجب، به آدم هایی می نگرد که مقید به زمان و مکان اند، اما فراتر از زمان و مکان وعده می دهند و باور و اعتماد را به سخره می گیرند.”

( یه جایی خوندم اینو. همیشه دوستت خواهم داشت، هیچ وقت از یادم نمیروی… همیشه‌ها و هرگز‌هایی که امروز هستند و فردا فراموش میشوند)

صدای‌ات می زنم گوش بده، قلب‌ام صدای‌ات می زند.
شب گرداگردم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می کنم،
از پنجره های دلم به ستاره‌های‌ات نگاه می کنم
چرا که هر ستاره آفتابی‌ست
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم های تو سرچشمه دریاهاست.

– احمد شاملو

I’m drowning again, into my dark place. My dark place looks like a gloomy sunday afternoon in December, sun has already set and snow started, sky is grey and I’m standing alone by the window and absorbing all the coldness. Nobody knows, nobody cares. They would care if they knew, but I’m getting very good at it, very good at hiding, fake smiles and fake “I’m good”. I hide my pain behind jokes and laughs, I’ve learned silence is not the way to hide it. I have even picked up some sarcastic lines to turn the table to them when they ask how am I doing. Listening to Pink Floyd song and I wonder what if you were here.

“How I wish, how I wish you were here
We’re just two lost souls swimming in a fish bowl
Year after year
Running over the same old ground, what have we found?
The same old fears, wish you were here…”

Probably there wouldn’t be any dark place if you where here. I wouldn’t drown. That is the cheesiest line I’ve ever said but that is true. I miss you.

Memories

How many people have told you “I love you”?
Not the kind you hear from a mother or sister, not the kind you hear from a close friend or the ones that are available on social media in wholesale amount. I’m talking about the kind that sincerely and purely comes from the bottom of heart, the one that you have been waiting to hear it for a long time, with a huge fear of never hearing it or losing his love. Or maybe always wondering whether this relationship will get to that point.
People come and go, relationships start and finish, but how many of them actually end up in saying “I love you”. not the unwanted one, the one that you know you’re feeling this huge amount of affection and your heart is blowing up from that heavy feeling but you are afraid of telling it, maybe it’s too soon, maybe you prefer him to say it first, maybe you’re afraid of never hearing it back, but it ends up to be mutual and you finally hear it… “I love you”
Sometimes it happens in a random moment, in the least place you could imagine, while brushing your teeth or reading a book in silence, he just looks at you and suddenly it comes out. He whispers “I love you”…
I’ve been in serious relationships, but only one of them ended up in hearing I love you and I don’t mean just saying it for the sake of the moment, I mean actually saying it while meaning it. I was there lying in the bed, he was still working on some assignment, and I was waiting for him to come to bed to turn off the light. He came to the room, looked at me for a moment and he already knew I am being lazy, That I don’t want to come out of the bed to turn off the light and that’s why I am still reading my book, he touched the light key, smiled at me and said ” I love you” I took my eyes away from the book, laid my eyes on him, I felt the heat in my heart, suddenly it was too much, I smiled back. I didn’t say anything back, I wanted to record this moment in my head, didn’t want to add any other element to the mix. he said “I love you”, that is enough for the memory.
That relationship ended, despite all the love we had in our hearts for each other, as they always say, love is never enough. 9 years have passed since that memory but I still remember that feeling I had in that moment in my mind.I have heard a lot of “I love you”s but none of them is compared with that one.
and this is my kind of love.

بالش را بغل کرده بودم توی شکمم و رویش دراز کشیده بودم توی تخت. اتاق تاریک بود و تنها نوری که می‌آمد نور گوشی تو بود که داشتی برایمان آهنگ میگذاشتی. بازی‌ای شروع کرده بودیم در بی‌خوابی‌ای که به سرمان زده بود که تو آهنگ بگذاری و من هر چقدر زودتر میتوانم بگویم خواننده اش کیست.
موزیک توی این خونه انگار جزو اسباب و اثاثیه است. همیشه دارد پخش میشود. یاد ظهر افتادم. آن موقع هم موزیک بود و صدای نفس نفسهایمان که در آن گم میشد.حالا تو برگشته بودی سر میز کار و صدای تایپ کردنت را میشنیدم، من با لیوان قهوه‌ام  نشسته  بودم روی تخت و فکر میکردم به این آخر هفته‌هایی که در خانه‌ی تو می‌گذراندم. سکوت میخواستم، خانه هم خسته شده بود انگار. انگار بعد از یک شب پر هیاهو احتیاج به سکوت مطلقی داشت تا تجدید قوا کند. احتیاج به نفس گرفتن داشت برای راند بعدی. ولی موزیک هنوز داشت پخش میشد.
برگشتم به تاریکی اتاق، گرمم بود، یه تاپ راحتِ توی خانه‌ای تنم بود که انقدر نازک بود فکر نمیکنم تاثیری در گرمی و سردی تنم داشت، دلم میخواست درش بیاورم و برهنه کنارت دراز بکشم. مثل عکسها، مثل فیلمها که همیشه کادر از پشت زن است تا سینه هایش دیده نشود، اما همانقدر سکسی و جذاب است، آنطور که پشت برهنه‌ی زن را با کش و قوسهایش ببینی و بقیه را به تصورات بسپاری. لباس را در آوردم و دیگر برهنه‌ی برهنه در کنارت دراز کشیده بودم. دلم شیطنت میخواست هنوز. دلم میخواست هیزی کنی. ولع توی چشمانت را دوست دارم. میدانستم سینه ام از کنار بالشی که به بغل گرفته‌ام بیرون زده است و منتظر بودم متوجه‌اش شوی. دست در موهایم بردم، همه را به سمت دیگری راندم تا تو تمام این کادر را داشته باشی بدون آنکه چیزی جلویش را گرفته باشد. آهنگ از پس آهنگ میگذشت و من مانده بودم که تو چرا پشت برهنه و سینه‌ی بیرون زده‌ی من را از زیر دستانم نمیبینی. شاید هم دیده بودی و نمیخواستی به روی خودت بیاوری. هر لحظه منتظر بودم نگاهت را ببینم که یهو این قاب را دیده ای و داری از دیدنش لذت میبری. گوشه ی انگشتت را میکشی به انحنای زیر سینه‌ام و میگی بیبی جان چه کردی. باز دستم را در موها بردم. موها را کنار زدم. خودم از آن حالت سکسی بدنم به وجد آمده بودم. تو هم اگر نمیدیدی خودم در دل از این صحنه لذت برده بودم. صحنه ی زنی که با شانه‌ها و کمر لختش در تاریکی ۳ صبح کنار مردی دراز کشیده، و منتظر است مرد شیطنت سینه هایش را ببیند.

در ملتقای الکل و دود
آنگونه مست بودم
که از تمام دنیا
تنها دلم هوای تو را کرده بود
می گفتم این عجیب است
اینقدر ناگهانی دل بستن
از من که بی تعارف دیریست
زین خیل ور شکسته کسی را
در خورد دل نهادن پیدا نکرده ام!

– حسین منزوی

از اول سال که خبرهای بد شروع شد، فکر میکردم این بار میتونم هندل کنم. فکر میکردم دیگه کارکشته شدم و این بار میتونم جلوی اینکه وارد اون چاله ی سیاه بشم رو بگیرم. خبرهای بد ادامه پیدا کرد، سنگین و سنگین تر شد. سعی کردم روتینم رو حفظ کنم، به خورد و خوراکم برسم، ورزش کنم و معاشرتم رو با آدمهای مثبت زندگیم نگه دارم. دفعه های قبل اولین اتفاقی که میافتاد این بود که دیگه به خودم نمیرسیدم. کیفیت غذاهام پایین میومد، گاهی میشد به خودم میومدم و میدیدم ۱۶ ساعته هیچی نخوردم. ساعتها در سکوت میشستم و هیچ کاری نمیکردم. دیگه قدرت انجام هیچ کاری رو ندارم، حتی حموم رفتن و یه غذای ساده پختن. چه برسه به اینکه بخوام با آدمها صحبت کنم. با اخلاق گندی هم که دارم حتی به نزدیک ترین آدمهای زندگیم میفهموندم که وقتی حوصله ندارم یعنی حتی نمیتونم حرف بزنم.
همین شد دوباره. فکر میکردم دارم خوب هندل میکنم. ولی به نظر میاد هنوز یاد نگرفتم. موقعیت کلی جوری هست که بتونم بگم ممانعت از این حال برام غیر ممکنه، اوضاع اونقدر خراب هست که حتی رسیدن به این نقطه عجیب نباشه و من تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که قبول کنم که این اتفاق داره میافته. سیاهی روز به روز سیاه تر میشه و حداقل این بار میتونم به خودم امیدواری بدم که الکی نیست، واقعا اوضاع همه به نوعی خرابه و عجیب نیست که من توی این حال دارم فرو میرم. انگار این بار میتونم راحت تر در موردش حرف بزنم، حداقل فکر نمیکنم کاملا از ناتوانی منه که به اینجا رسیدم. نوشتن کمک میکنه.
تموم کردن اون چیز نصف نیمه ای که با تو داشتم دیگه ضربه ی آخر بود. خنده داره، نه؟ حتی نمیدونم اسمش رو چی بذارم. تا قبلش تا حدی که میتونستم خوب باشم خوب بودم، اوکی بودم. هنوز ذهنم خاموش نشده بود، انگار میتونستم خودم رو هندل کنم. ولی ضربه ی آخر گاهی میتونه خیلی یواش باشه و باز مهلکت ترین اثر رو داشته باشه. یاد آهنگ ابی افتادم “آخرین ضربه رو محکم تر بزن… ” تا قبلش حتی با اینکه خیلی حرف نمیزدیم، یه امید اندکی داشتم که هستی. که بعد از گذر از این جریان باز خواهی بود. خواسته هام فقط رسیده بود به اینکه این جریان تموم بشه و یک بار دیگه بیام و بغل تو دراز بکشم. تو سرت توی موبایلت باشه و یه دستت رو بکنی توی موهای من. مثل یه صبح معمولی. به سیگار کشیدنمون دم بالکن تو فکر میکردم و به خودم میگفتم این جریان تموم میشه و باز ما دم بالکن تو سیگار میکشیم و به جریانهای معمولی میخندیم. جریان عادی زندگی میرسید به اینجا که تو هم سر حال بشی و باز منو اذیت کنی و بخندی به اینکه من شوخی هات رو نمیفهمم. ولی انگار دیگه همون هم نخواهد بود.
روزهام دیگه فقط میگذرن، هر روز توانم برای انجام دادن کارهای معمولی زندگی کم و کمتر میشه. این بار برعکس دفعه های پیش که خیلی بی حس بودم، خیلی گریه میکنم. به ثانیه ای فکر کردن بغضم میگیره. میدونم همه در همین اوضاع دارن دست و پا میزنن و جایی برای اینکه از دلتنگی و تنهایی به کسی پناه ببری نیست. همه درگیرن. همه دارن تلاش میکنن خودشون رو سر پا نگه دارن و من تنها کاری که میتونم بکنم اینه که سیاهی های ذهنمو به کس دیگه ای منتقل نکنم. این تنها کاریه که از دستم بر میاد برای دوستانم بکنم. زنگ میزنن، منو میشناسن و برام نگرانن، و من سعی میکنم نشون بدم که همه چیز عادیه. نمیدونم چقدر توی نشون دادن موفقم ولی تلاشم رو میکنم.
توی این لحظه های سیاهی و سکوت قرنطینه بهت فکر میکنم. به اینکه تو باعث شدی بعد از چندین سال دوباره هیجان دوست داشتن به وجودم برگرده، هیجان و دلهره ی شیرین دلتنگی برای کسی، روزها رو شمردن برای دیدن دوباره، به ترس از دست دادن. یاد اون روزی می‌افتم که به خودم اومدم و دیدم فقط چون ۹ روزه ندیدمت گریه ام گرفته. به نوعی خوشحالم که دوباره اون حس ها رو تجربه کردم. انگار همه چی با هم میاد. نمیشه عاشق بشی و درد دلتنگی رو نچشی. نمیشه عاشق بشی و ترس از دست دادن و دیگه ندیدنش رو نداشته باشی. و من با خودم میگفتم من که هنوز عاشق نشدم، پس چرا هر بار که وقت خداحافظی میرسه چیزی در دلم میشکنه. حس یکشنبه هایی که تموم ویکند رو با هم گذروندیم و من نمیدونم تا ویکند بعد میبینمت یا نه، اون حس دیگه موند با من. هنوز خرده ریزهایی توی خونه ات دارم، هنوز سوئت شرت تو به پشت در اتاق من آویزونه. همون سوئت شرتی که من هی نخواستم بشورمش تا بوی تو از روش نره. نمیدونم اینا چی میشن. نمیدونم دیگه باز میبینمت یا نه. میدونم خاطره هام با تو کم کم از ذهنم میرن، مثل اغلب صحبتهامون که من یادم نمیومد و تو همیشه به من گیر میدادی که چقدر حافظه ی ضعیفی دارم. میدونم همه چیز به مرور زمان کم رنگ میشه جز این حس قوی ای که به تو و به بودن با تو داشتم. نمیدونم چرا، واقعا نفهمیدم چی شد ولی با تو به جایی رسیدم که فکر میکردم جای دو نفرمون قدرت دارم که این رو حفظ کنم. با تمام اما و اگرهایی که از روز اول روی رابطه ام با تو سایه انداخته بود بجنگم و ثابت کنم که همین مچ بودنمون کافیه که بخوام به همیشه بودن با تو فکر کنم. یه روز نشستم تمام کارهایی که کردیم، تمام جاهایی که رفتیم و تمام ویکندهایی که با هم گذروندیم رو توی تقویمم وارد کردم. دلم نمیخواست فراموش کنم. حس میکردم سالها خواهد گذشت و من به این تقویم نیاز دارم که جلوی تو کم نیارم. اینکه تو خواهی گفت فلان روز یادته رفتیم فلان جا یا فلان کنسرت و من با زرنگی جوابت رو میدم آره یادمه. قشنگ یادمه. حتی دلهره ی اون روز کنسرت رو یادمه که نمیدونستم چی داره بین ما اتفاق میافته. حتی شیرینی اون لحظه که وسط کنسرت یهو خم شدی و منو بوسیدی. انگار کار هر روزه مون بوده. انگار نه انگار اولین باره. چقد ناگهانیه. تو ایستاده بودی، و داشتی از آهنگ لذت میبردی، داشتی دست میزدی انگار و من خسته از ایستادن نشسته بودم. برگشتی منو نگاه کردی، میخواستی چیزی به من بگی و من توی اون هیاهو نمیشنیدم، خم شدی که در گوشم بگی، لحظه ای جلوی صورتم درنگ کردی و انگار نظرت عوض شد و مسیر لبهاتو عوض کردی و من انگار منتظر اون لحظه بودم. تعارف که نداشتم با خودم، از همون باری که توی هفته ی تولدت با هم رفتیم بار میدونستم میخوام این اتفاق بیافته و افتاد. آه اون روز چقد استرس داشتم. قرار بود از سرکار بیام و صبحش هزار بار لباسم رو عوض کردم. تابستون که بعد از یک سال و نیم دیده بودمت نمیدونستم تو اصلا منو از مهمانی تولد ک. یادت هست یا نه. یادمه گوشه ی سالن کنار یکی دو نفری که تو اون مهمونی میشناختی ایستاده بودی و من در هیاهوی مهمونی از دور نگاهت میکردم و میدونستم میخوام بیام طرفت. از اون حسهایی که غریبه ای رو میبینی و دلت میخواد دیگه غریبه نباشه. وقتی خونه ی دوست مشترکی دیدمت تابستون، باز همون حس کنجکاوی ای که یک سال و نیم پیشش داشتم به  سراغم اومد. فقط میدونستم میخوام بیشتر ببینمت، میخوام تو هم بخوای که منو ببینی. روزی که قرار بار رو گذاشتیم هنوز نمیدونستم چرا داریم همو میبینیم، چه ربطی به هم داریم ما، من کجا و تو کجا. ولی میخواستم بیام بفهمم. بفهمم چی باعث شد منو تو با هم در ارتباط بمونیم تمام تابستون، حتی بلیط کنسرت بگیریم. و فهمیدم. فهمیدنم به قیمت این روزهای سیاه تمام شد. نه من نه تو فکرش رو نمیکردیم که به اینجا برسیم، یا حداقل من به اینجا برسم. چون انگار واقعا من کجا و تو کجا همین بود که یهو به خودم بیام و ببینم که من خیلی جلوتر از توام و تو همونجا که روز اول وایساده بودی هنوز ایستاده ای.
همه ی اینها رو چرا گفتم؟ نمیدونم. شاید نمیخوام حس اون روزها رو فراموش کنم. قبلا فکر میکردم فراموشی درمان درده، ولی حالا توی این روزهای سیاه به یاد آوردن روزهای خوب و حس های خوب شاید تنها راه گریز باشه.

و من میشمارم روزها را…

مدتها بود اینجور دلم برای کسی تنگ نشده بود. این طور که از دو روز قبل لحظه شماری کنم تا ببینمَت. دیروز با انگشتهایم میشمردم، ۸ روز شد که ندیدمَت. ۸ روز به‌ نظر زیاد نمیآید ولی آنقدری بود که بیایم خیلی ساده و بی‌پرده به تو بگویم که “دلم برات تنگ شده”.

فردا دلم میخواهد وقتی دیدمَت، دلتنگی‌ام را در گوشت فریاد بزنم، وقتی که آرام سرت را تو گودی گردنم کرده‌ای و نرم نرم میبوسیش. دلم میخواد از سر حرص این دلتنگی، لبانت را محکم ببوسم و ول نکنم. این چند روز را میخواهم از میان بازوانت در نیایم. جا خوش کنم همانجا و به گذر زمان لبخند بزنم که ببیند من در بغل تو چقدر حالم خوب است و به شمردن لحظه ها ننشسته ام که زندگی بگذرد.


آه، ای مردی که لب‌های مرا
از شرار بوسه‌ها سوزانده‌ای
هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خوانده‌ای

– فروغ