و حالا که نیستی هیچکس مرا آنطورِ تو نگاه نکرد…

نمیتوانم جلوی دستامو بگیرم و تا به خودم می آیم میبینم که گوشی دستمه و میخواهم بگیرمت. دکمه سبز را میزنم و در حالی که هنوز قادرم که قطع کنم هی با خودم تکرار  میکنم:”دیگه کار از کار گذشته… دیگه کار از کار گذشته…” و به حرکت گول زنانه ی خودم میخندم. “آخه مگه اس ام اسه که وقتی رفته باشه دیگه رفته؟” و من هنوز در حال کلنجار رفتن با خودمم که از اونور خط صدای تو می آید و آنی همه چیز در اطراف من ساکن میشود. مثل این فیلمها که تمام اسباب و اثاثیه محو میشوند و دوربین  دور اون شخصیت اصلیِ وسط صحنه که میخکوب شده میچرخد… آری من همان آدمم.

صدات که می آید همه چیز یادم میرود،همه ی قول و قرارهایی که با خودم گذاشته ام و همه ی خط و نشون هایی که منِ درونم برایم  کشیده بود. صدات که می آید فقط تویی جلوی من. همون آدمی که نمیشد با شنیدن صدات قلبم تند تند نزند و زیر پلکهایم داغ نشوند.

صدات که می آید بسی زیاده خواه میشوم. یادم میرود که تا همین چند دقیقه پیش داشتم میمردم که فقط صداتو بشنوم. حالا دیگه صدایت سیرم نمیکند، میخواهم باشی کنارم. میخواهم بشینم بغلت، تا تو با موهایم بازی کنی. تا وقتی  حرف میزنم ، به لبهایم نگاه کنی و من فکر کنم که حواست به من نیست و بعد بهت بگویم گوش میکنـــــــــی؟ … و تو بخندی، از همون خنده های خوب همیشگی ات که من زده ام به نام تو.

آری صدات که میاد من از اینجا کنده میشوم. میروم یک جای دور… توی توی ذهن و خاطره ها و خیال بافی هایم و دوربین هنوز دارد اسلوموشن دور من میچرخد و نمیفهمم که تو اونور خط انگار داری حال من را میپرسی و یا اینکه  باید جواب بدهم گاهی. تمام ذهنم پر میشود از تو. طول میکشد تا بشوم همان آدم عادی، یعنی به خودم بیایم، بفهمم اینجایم، توی این اتاق، اسباب و اثاثیه ها را ببینم. جمع هم که میکنم خودم را غمم میگیرد. میفهمم آن چیز را که نباید. که من و تو چقدر فاصله گرفته ایم از آن آدمهایی که بودیم. زمان از ما عبور کرده… ما هم عوض شده ایم…

هی میخواهم هیچی نپرسم، از زندگی ات، از اینکه چه کارا میکنی، به من چه که چه کارا میکنی. توی اندرونم دعوا شده! یکی میگوید بپرس، عادی بپرس. یکی دیگه میگوید اگه بپرسی تابلو میشه ها، معلومه از صدات، اون تیزه تو این چیزا. آخرش هم میپرسم. تمام تلاشم را میریزم توی صدایم و آنقدر ساده و بی تفاوت میپرسم که خودم هم خنده ام میگیرد. آدم مشکوک میشود خب حتا!

تو چه کردی با من. همه ی اینها را تو کردی. صدات که می آید، حرف که میزنی، یه “گلِ من” که میگویی، من خلع سلاح میشوم. دیگه میشوم همون تارا دختِ قدیم. همونی که دوست داشتن رو دوست داشت حتی با طعم دلتنگی.

من میدانستم از همان اول که همه ی این اتفاقها می افتد. چند دقیقه که بیشتر نگذشته فحش میدهم به خودم. چرا زنگ زدی آخه؟ دستات هم به فرمان خودت نیستن یعنی؟ من میدانم اینها را و دوباره با شنیدن صدات همه ی اینها از یادم میرود. میدانم با برداشتن گوشی تمام تمرین هفته هایم از بین میرود. میدانم صدات که می آید تو دوباره میشوی همان عزیز دل من. برای همین است که همیشه با خودم عهد میکنم که اینبار، بار آخر بود،دیگه جدی بارِ آخر بودها.

چقدر فکر کردم. تو هنوز داری برای من تعریف میکنی و من غرقم. گوشی رو که قطع میکنم فقط انگار صدات منو گرفته باشدها، تازه سرخوش شده ام، تازه انگار شات اول رو زده باشم، هنوز جا دارم. ولی یک ساعت گذشته، یـــــــــک ساعت. چه گفتیم اصلن مگه ما؟ مهمه؟! نه، فقط تو باشی و صدات باشد که با من حرف بزنی…. گوشی را گذاشته ام  ولی تو توی ذهن من تمام نشده ای هنوز… هنوز انگار تو بغل توام…دستت هنوز دارد پشتم را می نوازد … و نگاهت… یهو اون ورِ منطقی ام می آید بالا، دعوایم میکند. انگار مچم را گرفته باشند. “واسه چی زنگ زدی آخه؟ دلیلی نداره. اذیت میشی خب هی، اون هم…” نه این فکرها رو نباید بکنم، برای همینه که دیگه نباید زنگ بزنم،من که میدانم سستم، من که میدانم پاهام میلرزند به شنیدن صدایت… دیگه نمیزنم… قسم میخورم… اینبار، بار آخر بود.