یه موقعهایی حدودای ۶،۵ سال پیش… خب واقعا میشه گفت جوون تر بودم دیگه. درسته که الانم جوونم هنوز ولی اون موقع جوون تر بودم. این چیزی که میخوام بگم مال سال ۸۷ ئه. یادمه وقتی نزدیک ترین دوستی که تا حالا در تمامی دورانهای زندگیم داشتم میومد خونه مون ، میرفتیم توی بالکن سیگار بکشیم من روی لبه ی بالکن میشستم. بالکن ما کلا محل ترسناکی بود واسه کسایی که بار اوله میرن توش. یه لبه ی دیواری کوتاه داشت، به فاصله ی یه وجب دو تا میله هم داشت. کل ارتفاع چیزی که به عنوان حفاظ میشد روش حساب کرد تا کمر من هم نمیرسید. حالا همه ی اینا رو گفتم تا بگم که وقتی میرفتیم سیگار، اون میشست رو مبله بابام منم میشستم روی اون میله. اونقدر راحت میشستم رو اون میله که هر آن ممکن بیافتم بمیرم و حتی یه روز تجسم هم کرده بودم افتادنم رو و اتفاقای بعدش رو. و هیچ ترسی نداشتم چون اون موقع ها فکر میکردم که چه روزهای تلخ و سیاهی رو دارم میگذرونم.
ولی امان از اون روزها که چقدر زود گذشتند… و حالا که تلخی این روزها بی حسم کرده با خودم میگم اون روزها چه خوب بودند… ملس…