تلخ تر از تلخ… یا همون بالاتر از سیاهی

یه موقعهایی حدودای ۶،۵ سال پیش… خب واقعا میشه گفت جوون تر بودم دیگه. درسته که الانم جوونم هنوز ولی اون موقع جوون تر بودم. این چیزی که میخوام بگم مال سال ۸۷ ئه. یادمه وقتی نزدیک ترین دوستی که تا حالا در تمامی دورانهای زندگیم داشتم میومد خونه مون ، میرفتیم توی بالکن سیگار بکشیم من روی لبه ی بالکن میشستم. بالکن ما کلا محل ترسناکی بود واسه کسایی که بار اوله میرن توش. یه لبه ی دیواری کوتاه داشت، به فاصله ی یه وجب دو تا میله هم داشت. کل ارتفاع چیزی که به عنوان حفاظ میشد روش حساب کرد تا کمر من هم نمیرسید. حالا همه ی اینا رو گفتم تا بگم که وقتی میرفتیم سیگار، اون میشست رو مبله بابام منم میشستم روی اون میله. اونقدر راحت میشستم رو اون میله که هر آن ممکن بیافتم بمیرم و حتی یه روز تجسم هم کرده بودم افتادنم رو و اتفاقای بعدش رو. و هیچ ترسی نداشتم چون اون موقع ها فکر میکردم که چه روزهای تلخ و سیاهی رو دارم میگذرونم.

ولی امان از اون روزها که چقدر زود گذشتند… و حالا که تلخی این روزها بی حسم کرده با خودم میگم اون روزها چه خوب بودند… ملس…

اصل ناماندگاری

اصل ناماندگاریآدما میرن و هیچ کس موندگار نیست. ایمان بیار به این اصل سخت.  اون وقت هر کی خواست بره، دوباره یه تیکه از وجودتو نمیکنه وبره.

چند ماه‌پیش، خواهرم که دوباره رفت ترسم از رفتن آدما یه ابعاد دیگه ای پیدا کرد. دفعه ی اولی که داشت میومد کانادا، فکر میکردم یه روزی منم میام پیشش و دوباره پیش هم خواهیم بود. در عین اینکه عصبانی بودم  و تنهایی و اتاق خالیش داشت بهم فشار میاورد  ولی تونستم کنار بیام.

این بار که رفت اما جور دیگه ای بود. دیگه بکوب بکوب پاشده بودم اومده بودم پیشش. هیچ شهر دیگه ای رو حتی کانسیدر نکرده بودم. وقتی تصمیم گرفت از این شهر بره یه شهری اون وره قاره که پروازش حداقل ۶ ساعته حالم گرفته شد. خیلی سعی کردم حمایت گونه برخورد کنم ولی یه ترسی وجودمو گرفته بود که نمیتونستم که حتی توضیحش بدم. به وضوح ترسیده بودم از دوباره جاموندن. و من جا موندم.

و آدما میرن… آدما قبل از خواهر من خیلی رفته بودند. طعمش رو چشیده بودم اساسی.  بعد از اون هم هنوز این رفتن ها ادامه داره. دیگه دارم لمس میشم. آدما میرن و نگاه نمیکنن با رفتنشون چه بر سر بقیه میاد. من خودمم یه روزی   کندم و اومدم. گاهی احساس میکنم هنوز نتونستم اون حجم تغییری که زندگیم کرد و دلتنگی ای که کشیدم رو کامل با خودم حل و فصل کنم. همش منتظرم برسم. به کجا نمیدونم. به اون نقطه ی آرامش شاید. به اون نقطه ای که بدونم دیگه همه چی مرتبه. میدونم این زندگی نیست. زندگی همه ی این راهه تا رسیدن به اون نقطه ی آرامش. ولی نمیخوام. احساس خستگی مفرطی میکنم. ترسیدم. دیگه نه میخوام کسی بره. نه میخوام کسی بیاد. تنهاییام رو برای خودم میخوام با هر بار تقسیم کردن تنهاییهام فقط اونها چند برابر میشن در آخر. دلم برای اون حس اطمینان  و ثباتی تنگ شده که توی خونه ی پدرم داشتم. در عین اینکه میدونم از پس هر کاری بر میام ولی دلم یه شونه های قوی میخواد که تکیه بدم و بگم از اینجا به بعدش با تو…و دیگه به هیچی فکر نکنم… دلم نمیخواد همش دل نگرون رفتن و محو شدن آدما باشم. من آدم خاطره ام. چمدون خاطره هام هی داره روی دوشم سنگین تر میشه.خسته ام… خسته…

قضاوت موسیقیایی

گاها خوبه وقتی آدم یه آهنگی رو که گوش میده زبون آهنگ رو نفهمه. اون وقت میتونه با آسودگی خیال بیشتری به موزیک گوش بده. گوشش آزاد تره تا آهنگ رو از نظر موسیقیایی بررسی کنه و بفهمه که این آهنگ چقدر واقعا خوبه. وقتی زبون آهنگ رو میفهمی خیلی از حواست میره به گوش دادن به خود شعر و سبک سنگین کردن اینکه شعر خوبه یا بده و در حق آهنگساز کم لطفی میشه.

همه ی این حرفا از اون جایی بر می آد که من وقتی آهنگ ترکی گوش میدم یه لذت خاصی میبرم.نه اینکه وقتی بقیه ی آهنگایی که زبونشون رو میفمم لذت نمیبرم ها…نه… این آهنگهای ترکی لذتشون مدل دیگریست… انگار دریچه های گوش باز میشن به روی تک تک تیکه های آهنگ… چون وقتی گوششون میدم با خودم میگم شعر رو که نمیفههم بذار ببینم خود آهنگ چیزی برای گفتن داره یا نه.

بسوزه پدر تجربه

Drinks by the fire

تجربه نشون داده که مستی تکیلا و ودکا زود میپره… چه بهتر هم که تگری رو زده باشی…دیگه اونجوری قبل از اینکه مزه ی دهن برگرده مستی پریده…آما… آما بگم از مستیه شراب که چند شب پیش باهاش ملاقات نزدیکی داشتم… شراب رو آروم آروم بخوری یا تند تند در اصل قضیه تفاوتی ایجاد نمیکنه. یه بطری رو که خوردی، آهنگاتو که گوش دادی… با آهنگا که زمزمه کردی… اشکها که ریخته شد هنوز انگار اولشه… سر داغه، میدونی مستی، حالت خوبه ها ولی بازم میخوای… وسط همون خواستن و شیش و بش بازم بخورم یا نه ممکنه تگری بزنی. چون شراب که میخوری اونقدر نرم و ملایمه که اصلا نمیفهمی از کجات خوردی. یهو به خودت میای میبینی دو ساعته رو هوایی. تگری هم بزنی بازم تا چند ساعت دیگه رو هوا و وسط آهنگها و خاطره ها میمونی. خلاصه که شراب واسه وقتی حالتون داغونه و دنبال یه راه فرار میگردین بهترین آپشنه. تکیلا رو بذارین واسه وقتی که میخواین یه ساعت بالا پایین بپرین وسط مهمونی. شراب واسه شبهای غمگساریه.