مادرانه ها…

مادرم که اس ام اس میزند دلم تنگ میشود. حتی با تصور حالت صورتش وقتی دارد به سختی حروف ریز روی صفحه را میخواند… سرش را کمی پایین میگیرد تا از بالای عینک دوربینش به صفحه نگاه کند، نه این هم فایده ندارد، گوشی را از خودش دور میکند و امید دارد که با عقب و  جلو کردنش بتواند دونه دونه ی حروف را ببیند. نمیدانم در کجای نوشتن به این نتیجه میرسد که عینکش را عوض کند. آخ… اگر من در کنارش بودم گوشی را سمت من میگرفت و از من میخواست که برایش تایپ کنم. اس ام اس هاش همیشه من را یاد این می اندازد که بارها یادش داده ام جای علامت سوال کجاست ولی هنوزم سوالش را میپرسد بدون هیچ علامتی.به یه شکل ویژه ای همیشه میشود فهمید که چقدر برایش سخت است…از فاصله ی بین سوال و جوابها … از حروف جا مانده… با دیدن اس ام اس هایش دلم فشرده میشود…از .سوالهایش که سعی میکند فاصله را کمرنگ کند… ناهارت رو خورده ای…سردت که نیست لباس گرم تنت هست… آغوشش را کم میاورم… و انگشتانم به نوشتن این نمیروند که هیچ چیزی سردی دل تنگ مرا درمان نمیشود جز آغوشش… دلم برای آغوش گرمش تنگ میشود…

نهانخانه ی من

دلم نهانخانه ى تمام هوس هاست..

آنگاه كه ناگاه دلم بوى دست تو را ميخواهد… بوى توتون  خیس خورده در اودکلنت…

سيگارت را كه ميان انگشتانت جا ميدادى، من ميماندم و موهاى پشت گردن تو…  و انگار تو هم حواست به سيگارت بود…

زل ميزدم به دود سيگارت در تاريكى شب… و سعى ميكردم طعم بوسه هاى ناگاهت را حفظ كنم…

گيج ميشدم گاهى… از آن همه يكى شدنى كه در نگاه تو ميريخت،

و گاه ميترسيدم… از آن چه كه در پس نگاه هاى تو جارى بود ميترسيدم.

و عشق در نزد… اونقدر به ناگاه عاشق شدم که چشمانم را که باز کردم لبخند تورا دیدم که مواظب من بودی که سردم نشود.

اونقدر ناگاه عاشق شدم که نفهمیدم از کی روزها بیدار میشوم در حالی که لبخندی روی لبم مانده از حرفهای پیش شب.

و من عاشق دوست داشتن تو شدم… عاشق تک تک بازی هایی که با هم میکردیم… عاشق اذیت کردن های تو… و عاشق نگاه پر از شیطنت تو وقتی که فکر میکردی داری منو سر کار میذاری… عاشق نگاه کردن تو موقع رانندگی …عاشق نگاه کردن تو توی وقت سفر که اینور اونور اتاق دور خودت میگشتی تا وسایلت رو جمع کنی…  و عاشق گوش دادن به تو وقتی هیچی از حرفات نمیفهمیدم… آره من عاشق تیکه تیکه لحظه های منو تو شدم…