تيپيكال بيهِيويِر

ديشب در اوج احساسات مسخره ى عاشقانه دلم خواست احساسى رو كه چند وقته دارم به زبون بيارم. در اوج خل وچلىِ اون لحظه همون آن فهميدم كه گفتنش كار اشتباهيه و به اسمش كه رسيدم بقيه ى حرفمو قورت دادم. طبق عادت هميشه اى كه داره كه ميگه حرف ناتموم ديوونه اش ميكنه مجبورم كرد بگم حرفمو. و همون شد كه فكر ميكردم. تيپيك رفتار يه مرد. رفتارى كه من ميدونستم بهش منتهى ميشه. خلاصه كه من يه قدم جلو گذاشتم اون به جاى اينكه هم قدمم بشه ده قدم عقب كشيد، فقط واسه اينكه به من بفهمونه اون لحظه اي كه فكر كردم بهش نزديك شدم خيالى بيش نبوده.

عادت نمى كنم

صدا دنگ دنگ مداومى مياد از تخت بعلى و دستگاهى كه بهش وصله، مثل شمردن ثانيه ها… دارم سعى ميكنم تصور كنم كه چه مريضى اى داره . شايد يه پيرمرد پيره كه ضربان قلبش با صداى دستگاه همراه شده. سرم گيج ميره و يه درد مبهمى دارم تو سرم. وناراحتى هميشگى از اينكه چرا اين اتفاق دوباره افتاد. بايد تا الان برام طبيعى شده باشه ولى نشده. هر بار همونقدر ناراحت ميشم كه بار اول ١٥ سال پيش نصفه شب وسط هال خونه نشسته بودم، گنگ و مبهم و حتى نميدونستم چى شده و فقط گريه ميكردم. حالا بعد از١٥ سال هنوز وقتى ميفهمم چى شده به گريه ميافتم. سخته گفتنش ولى مثل چيزيه كه ميدونم هيچ وقت بهش عادت نخواهم كرد.

دنبال يه بغلي ميگردم واسه گريه كردن. يه بغلى كه وقتى اشكام ميريزن پايين و مياد دستاشو ميندازه دورم تا سرمو بذارم رو شونه اش در همون حال دنبال راه حل نباشه يا سرزنشم نكنه يا نگه فلانى مقصره يا … هيچى نگه. فقط بذاره گريه كنم تا مثل هميشه موقع درس در رقت انگيز ترين وضع اشكام راه نيوفتن. يه بغلى كه قدر شونه واسه گريه كردن رو بدونه. يه شونه كه مهم نيست آشنا باشه يا غريبه ولى بذاره آدم به حرفهاى فرو خورده اش گريه كنه.

20120910-233036.jpg