دست نوشته های دلتنگى- صفحه ی ١

میخواستم همه ی گریه هامو بکنم تا توی فرودگاه گریه نکنم. میگن گریه کردن موقع سفر شگون نداره. سخته، خیلی سخته. دارم یه بخش از زندگیمو پشت سر میگذارم. احساس میکنم دارم خودمو جا میذارم و میرم. مثل چمدون میمونه که باید زندگیتو توی 2 تاش جا بدی و بری، از این پیچ به پیچ بعدی هم که میری انگار فقط میتونی تعداد اندکی از آدمهای زندگیتو همراه خودت ببری. توی این پیچیدگی و سردرگمی فقط میترسم که همونهایی هم که انتخاب کردم که بیان به پیچ بعدی، نتونن بیان. اونوقت دیگه نمیدونم از تارا چی میمونه. دلم سنگینه… خیلی…ـ