بهار هر سال، من به سوگ تو مینشینم…

چشمانم را که میبندم

به فاصله ی یک بغض

فرسنگها دور میشوم از هیاهو و آدمها و صداها

چهره ی زیبایت و خنده ی ساده ات یادم می آید

شاید چون بهار است یاد تو میافتم این روزها

تو که بهاره بودی و در بهار رفتی

بغضم سنگین میشوم

با اشکم میجنگم تا آبرویم را نبرد

دلم تنگت شده است

…به اندازه ی این یک سالی که عکست به نوار سیاه آذین شده است

همین روزها بود سال پیش که خبر فوت یکی از دوستان عزیز رو شنیدم. باور نکردنی بود. تا حالا عزیزی رو از دست نداده بودم که بدونم وقتی بغض داری و میدونی که دیگه رفته و هیچ کاری هم نمیتونی بکنی چقدر سخت و دشواره. دور بودن از خانه و اون دوستانی که میشد باهاشون در این غم گریه کرد هم مزید بر علتی شده بود که بشینم توی خونه در سک.ت و تاریکی و با خودم گریه کنم.

این روزها عجیب بدون اینکه کسی بهم یاد آوری کنه یادم افتاد که باید سالگرد همون اتفاق غم انگیز باشه. و باز هم مثل سال پیش در یه غم سنگینی فرو رفتم. یه غمی که انگار خودم دلم میخواد به سوگواری بشینم و دوست ندارم کسی باهام کاری داشته باشه. دوست دارم در از دست دادن عزیزی گریه کنم و چند روز این سنگینی غم رو با خودم اینور اونور ببرم تا بگذره.

و بیا دست من را بگیر تا چشمانم را باز کنم…

جدیدا یه عادتی پیدا کردم. یه جایی که به سکون میرسم، چشمامو میبندم و شروع میکنم به تجسم کردن یه مکانی تو ایران. پریشب تو بالکن نشسته بودم و چشمامو بستم و سعی کردم منظره ی بالکن خونه مونو توی شب یادم بیارم… و اون تصویر دقیق پس پرده ی چشمام نقش بست. با برج میلاد تو گوشه ی راست و خط چراغای نیایش و چمران و حتی صدای ماشینایی که از نیایش رد میشدن.. دیشب توی رختخواب که خوابیدم هوای گرم و مرطوبی که از صبح شهر داشت منو یاد شمال انداخت… چشمامو بستمو رفتم به ویلا. حیاط ویلا رو یادم آوردم با تموم ریزه کاریا… با اون دو تا درخت پرتقال و گلهای یاس چسبیده به دیوار… حتی رد لاستیک روی زمین که شاهکار خودم بود…و سوراخای روی دیوار که اثر دارت بازی کردنامون بود… گاهی هم توی اتوبوس که نشستم یه مسیری رو تصور میکنم مثلا دارم میرم خونه ی مامان بزرگم… حتی مغازه های توی راه هم یادم میاد.

نمیدونم این خوبه یا نه…اینکه هی برم هم بزنم مغزمو و هی دلم تنگ بشه… ولی میترسم از روزی که اینا یادم بره… یا حتی حس و حال اون موقع هام یادم بره… حس اینکه هیچ جا شمال نمیشه… یا هیچ جا آرامش اون بالکن رو نداره واسه من… یه ترس مبهمی میافته به جونم از اینکه اون حسها که تنها دارایی من از خاطرات خوب و دلنوازه، اونا رو یه وقت از یاد نبرم که دیگه دستم خالی بمونه…

…وقتی هر ثانیه ی شب تپش هراس من بود

تنهایی رو وقتی تنها شدی نمیفهمی. همون اول که داغی هنوز اثرش معلوم نیست. یه چند روز که بگذره یا حتی چند وقت، یهو مثل یه درگوشی میزنه بهت و از جا میپری. یهو توی یه لحظه میفهمی تازه چی شده. توی یه صحنه یهو میفهمی که تاریک بوده و عمق اون گودالی که افتادی توش زیاد تر از اونیه که فکر میکردی. یهو که از یه شب شلوغ و جمع دوستان میای خونه و کلید میندازی تو قفل و میای تو خونه، سکوت و انزوای خونه رو سرت هوار میشه. وقتی که کسی نیست تا در حال در آوردن کفشات باهاش به جوکی که تو مهمونی شنیدی بخندی یا لباس فلانی رو مسخره کنی. یا حتی بهش گوشزد کنی که کفشاشو جلو در ول نکنه. تنهایی اون موقع برات مسجل میشه که هنوز به عادت اون یه چراغ گوشه ی خونه رو روشن گذاشتی وقت رفتن. یا اون موقع که از اینکه بری حموم و اتفاقی برات بیفته و کسی نفهمه و سراغتم نیاد یه ترسی بیفته به جونت. تنهایی همون سکوت سنگین خونه است وقتی که پا میذاری تو خونه و هیچ امیدی هم به شکستنش نیست تا اینکه شروع کنی به زمزمه ی آهنگی که این چند روزه به طرز عجیبی فقط اونو گوش میدی… تا به روی خودت نیاری جای اون سیلی چقدر درد میکنه…

که رفتن قسمتی بود… ز بودن، ز ماندن

2012-09-02 19.08.58

دکمه ی قهوه ساز رو که زدم و اومدم نشستم پشت میز کار. نمیدونم چقد گذشت که بوی قهوه همه جا رو ورداشت. بوی قهوه خوبه. آدمو میبره به جاهای خوب. به روزهای دور. به کافه های آشنا. به دوستی های همیشه. سرم رو تکون میدم تا جلوی سیر توی گذشته رو بگیرم. سرمو میگردونم و به گوشه گوشه جایی که بهش خونه میگم نگاه میکنم. یه چیزی کمه. چی کمه که اینجا رو مثل خونه مون تو ایران نمیکنه؟ دلم میگیره. از اینکه همیشه ی خدا یه چیزی کمه. از اینکه همیشه یه چیزی سایه انداخته روی لحظه ها. دستمو لای موهای خیس تازه از حموم اومده ام میکنم. احساس میکنم اگه سرمو بین دو تا دستم فشار بدم فرجی حاصل میشه و میتونم جلوی هجوم فکرای مزاحم رو به سرم بگیرم و سرم رو از این سردرد مداوم چند روزه رها کنم. نمیدونم کی میخوام یاد بگیرم که این راهش نیست. این جوری فقط موهام به هم میریزه. به طرز یه دنده وارانه ای نمیخوام قرص بخورم. پا شدم. بوی قهوه رفته تو دماغم در هم نمیاد. توی ماگ دوست داشتنیه جغدم قهوه ام رو میریزم، با شیر کم و یه قاشق شکر. اگه الان اون بود  داشت برام میریخت گیر میداد شیر کم ینی چقدر آخه؟بعدشم کلافه میشد و میگفت اصن خودت بیا بریز من که نمیفهمم تو چقدر میگی. با لیوان قهوه ام که شیر و شکر رو اونجور که خودم دوست دارم اندازه ریختم میام میشینم پشت میز کار دوباره و با خودم فکر میکنم تنهایی خوبه یا بده؟ و جواب خودمو میدم بودنش یه درده نبودنشم یه درده دیگه.

صدای موبایلم بلند میشه. فکر کنم این پنجمین نفریه که امروز زنگ زده تا بگه جاش خالی نباشه. و من از نفر سوم دیگه بر نداشتم. این جاش خالی نباشه هم از اون اصطلاحاس که هر بار اومدم واسه خودم تفسیر کنم به ناکجا رسیدم. جاش که نمیشه خالی نباشه. نیست دیگه. ولی مهم اینه که خودت بخوای حس کنی که نیست یا نه. یه جرعه از قهوه ام میخورم و سریعا خودمو لعنت میفرستم که چرا هیچ وقت ازش نپرسیدم چقدر پودر قهوه میریزه که حالا قهوه هام مزه ی قهوه های اونو نمیده. اصن مگه من وقت کردم بپرسم چیزی؟ بپرسم همه ی اون چیزایی که بهشون عادت کردم. یا نه بهتره بگم عادتم داده و فقط اون راهشونو بلده. دوباره یه نگاه به دور و وره خونه انداختم. جای خالی قاب عکسا بهم دهن کجی میکنن. نمیدونم با خودم چی فکر کرده بودم وقتی برشون میداشتم ولی مسلما اون چیزی نشد که فکر میکردم. با برداشتن چند تا قاب عکس چیزی مسجل نمیشه، همین طور که بودنشون چیزی رو ثابت نمیکنه. پا شدم از جام. لیوان قهوه ام رو هم برداشتم. دم در بالکن میرم و سیگاری روشن میکنم. خنکی هوا یه لرزی رو وجودم میندازه و یادم میندازه که موهات هنوز خیسه دختره. به آسمون نگاه میکنم… امروز هم داره تموم میشه. مثل همیشه و هر روز…