چشمانم را که میبندم
به فاصله ی یک بغض
فرسنگها دور میشوم از هیاهو و آدمها و صداها
چهره ی زیبایت و خنده ی ساده ات یادم می آید
شاید چون بهار است یاد تو میافتم این روزها
تو که بهاره بودی و در بهار رفتی
بغضم سنگین میشوم
با اشکم میجنگم تا آبرویم را نبرد
دلم تنگت شده است
…به اندازه ی این یک سالی که عکست به نوار سیاه آذین شده است
همین روزها بود سال پیش که خبر فوت یکی از دوستان عزیز رو شنیدم. باور نکردنی بود. تا حالا عزیزی رو از دست نداده بودم که بدونم وقتی بغض داری و میدونی که دیگه رفته و هیچ کاری هم نمیتونی بکنی چقدر سخت و دشواره. دور بودن از خانه و اون دوستانی که میشد باهاشون در این غم گریه کرد هم مزید بر علتی شده بود که بشینم توی خونه در سک.ت و تاریکی و با خودم گریه کنم.
این روزها عجیب بدون اینکه کسی بهم یاد آوری کنه یادم افتاد که باید سالگرد همون اتفاق غم انگیز باشه. و باز هم مثل سال پیش در یه غم سنگینی فرو رفتم. یه غمی که انگار خودم دلم میخواد به سوگواری بشینم و دوست ندارم کسی باهام کاری داشته باشه. دوست دارم در از دست دادن عزیزی گریه کنم و چند روز این سنگینی غم رو با خودم اینور اونور ببرم تا بگذره.