آغاز بیچاره‌گی…

گفتی “دوستت دارم”. انگار که همیشه میگفتی. انگار که آب خورده باشی. انگار “دوستت دارم” گفتن به من جزئی از هر روز و روزمره ات باشد، مثل ورزش کردنت، مثل خنده هایت. آنقدر عادی و ساده گفتی که حتی مهلت ندادی سرخ و سفید شوم. میان جمله های روزمره گم شدم، میان جدال همیشه ی بین شوخی و جدی‌ات. جدال خوب است گاهی. دلت میخواهد جدی گفته باشد. دلت میخواد این بار را به لحن شوخ نهفته در کلامش پشت کنی و بگی جدی بود. ولی آن ته ته ها یه صدایی میگوید یک احتمالی هم بده که شوخی کرده باشد تا سرخورده نشوی. اصلا تو فرض کن شوخی… کی به شوخی میگوید “دوستت دارم”. با “دوستت دارم” شوخی نمیشود کرد. آن هم در موقعیتی که ابهام موج میزند. یه “دوستت دارم” بگوید و منتظر جواب هم نباشد. ینی من آلردی میدانم تو هم… یا میخواهم بدانی دوستت دارم و میخواهم بهت وقت بدهم تا روزی تو هم بگویی. اَه… ابهام مغز را به تفسیر وا میدارد و خدا میداند از این تفسیر چه بیرون میآید. انگاری همین دلشوره ای که به جان آدم میافتد از برای دوست داشتن و دوست داشته شدن شروع بیچاره‌گیست.
و بیچاره‌گی خوب است.

به خانه بر میگردیم.‌..

دیروز تو مترو به مدت نیم ساعت یه آقای سن بالایی کنارم نشسته بود که ظاهرن ایرانی بود چون سلکشن اندی گذاشته بود و با هدفون گوش میداد. ینی مستفیض شدم اساسی. قشنگ همه ی آهنگای اندی برام دوره شد. هی اومد سر زبونم که بگم آقا حالا که کمش نمیکنی حداقل بزن تِرَک بعدی ولی تنها کاری که کردم این بود که هر آهنگ جدیدی که میومد خودمو میسنجیدم که ببینم میتونم حدس بزنم کدومه یا شعرش یادم هست یا نه. خلاصه که خیلی راه لذت بخشی داشتم از سرکار تا خونه.