فقط نگاه،فقط سکوت، و گاهی فقط سکوت.

فکر کنم همون بار بود که گفتی گردنبندهای بلند رو دوست داری. همون شبی که برای اولین بار بوسه هامون از لبهامون فراتر رفت و تو بالبهات گردنم رو نوازش کردی. همون شبی که تازه وقتی به فرو رفتگی شونه هام رسیدی فهمیدی که چقدر اون گردنبند بلنده. لبخند زدی و گفتی: چقدر دنبال کردن گردنبندت تا میون شیار سینه ات لذت بخشه .. و دست کشیدی روی زنجیرش… تا اون پایین… و من نفسمو حبس کردم، چشمامو بستم و فکر کردم… به بلندای اون گردنبند…