در ملتقای الکل و دود
آنگونه مست بودم
که از تمام دنیا
تنها دلم هوای تو را کرده بود
می گفتم این عجیب است
اینقدر ناگهانی دل بستن
از من که بی تعارف دیریست
زین خیل ور شکسته کسی را
در خورد دل نهادن پیدا نکرده ام!

– حسین منزوی

از اول سال که خبرهای بد شروع شد، فکر میکردم این بار میتونم هندل کنم. فکر میکردم دیگه کارکشته شدم و این بار میتونم جلوی اینکه وارد اون چاله ی سیاه بشم رو بگیرم. خبرهای بد ادامه پیدا کرد، سنگین و سنگین تر شد. سعی کردم روتینم رو حفظ کنم، به خورد و خوراکم برسم، ورزش کنم و معاشرتم رو با آدمهای مثبت زندگیم نگه دارم. دفعه های قبل اولین اتفاقی که میافتاد این بود که دیگه به خودم نمیرسیدم. کیفیت غذاهام پایین میومد، گاهی میشد به خودم میومدم و میدیدم ۱۶ ساعته هیچی نخوردم. ساعتها در سکوت میشستم و هیچ کاری نمیکردم. دیگه قدرت انجام هیچ کاری رو ندارم، حتی حموم رفتن و یه غذای ساده پختن. چه برسه به اینکه بخوام با آدمها صحبت کنم. با اخلاق گندی هم که دارم حتی به نزدیک ترین آدمهای زندگیم میفهموندم که وقتی حوصله ندارم یعنی حتی نمیتونم حرف بزنم.
همین شد دوباره. فکر میکردم دارم خوب هندل میکنم. ولی به نظر میاد هنوز یاد نگرفتم. موقعیت کلی جوری هست که بتونم بگم ممانعت از این حال برام غیر ممکنه، اوضاع اونقدر خراب هست که حتی رسیدن به این نقطه عجیب نباشه و من تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که قبول کنم که این اتفاق داره میافته. سیاهی روز به روز سیاه تر میشه و حداقل این بار میتونم به خودم امیدواری بدم که الکی نیست، واقعا اوضاع همه به نوعی خرابه و عجیب نیست که من توی این حال دارم فرو میرم. انگار این بار میتونم راحت تر در موردش حرف بزنم، حداقل فکر نمیکنم کاملا از ناتوانی منه که به اینجا رسیدم. نوشتن کمک میکنه.
تموم کردن اون چیز نصف نیمه ای که با تو داشتم دیگه ضربه ی آخر بود. خنده داره، نه؟ حتی نمیدونم اسمش رو چی بذارم. تا قبلش تا حدی که میتونستم خوب باشم خوب بودم، اوکی بودم. هنوز ذهنم خاموش نشده بود، انگار میتونستم خودم رو هندل کنم. ولی ضربه ی آخر گاهی میتونه خیلی یواش باشه و باز مهلکت ترین اثر رو داشته باشه. یاد آهنگ ابی افتادم “آخرین ضربه رو محکم تر بزن… ” تا قبلش حتی با اینکه خیلی حرف نمیزدیم، یه امید اندکی داشتم که هستی. که بعد از گذر از این جریان باز خواهی بود. خواسته هام فقط رسیده بود به اینکه این جریان تموم بشه و یک بار دیگه بیام و بغل تو دراز بکشم. تو سرت توی موبایلت باشه و یه دستت رو بکنی توی موهای من. مثل یه صبح معمولی. به سیگار کشیدنمون دم بالکن تو فکر میکردم و به خودم میگفتم این جریان تموم میشه و باز ما دم بالکن تو سیگار میکشیم و به جریانهای معمولی میخندیم. جریان عادی زندگی میرسید به اینجا که تو هم سر حال بشی و باز منو اذیت کنی و بخندی به اینکه من شوخی هات رو نمیفهمم. ولی انگار دیگه همون هم نخواهد بود.
روزهام دیگه فقط میگذرن، هر روز توانم برای انجام دادن کارهای معمولی زندگی کم و کمتر میشه. این بار برعکس دفعه های پیش که خیلی بی حس بودم، خیلی گریه میکنم. به ثانیه ای فکر کردن بغضم میگیره. میدونم همه در همین اوضاع دارن دست و پا میزنن و جایی برای اینکه از دلتنگی و تنهایی به کسی پناه ببری نیست. همه درگیرن. همه دارن تلاش میکنن خودشون رو سر پا نگه دارن و من تنها کاری که میتونم بکنم اینه که سیاهی های ذهنمو به کس دیگه ای منتقل نکنم. این تنها کاریه که از دستم بر میاد برای دوستانم بکنم. زنگ میزنن، منو میشناسن و برام نگرانن، و من سعی میکنم نشون بدم که همه چیز عادیه. نمیدونم چقدر توی نشون دادن موفقم ولی تلاشم رو میکنم.
توی این لحظه های سیاهی و سکوت قرنطینه بهت فکر میکنم. به اینکه تو باعث شدی بعد از چندین سال دوباره هیجان دوست داشتن به وجودم برگرده، هیجان و دلهره ی شیرین دلتنگی برای کسی، روزها رو شمردن برای دیدن دوباره، به ترس از دست دادن. یاد اون روزی می‌افتم که به خودم اومدم و دیدم فقط چون ۹ روزه ندیدمت گریه ام گرفته. به نوعی خوشحالم که دوباره اون حس ها رو تجربه کردم. انگار همه چی با هم میاد. نمیشه عاشق بشی و درد دلتنگی رو نچشی. نمیشه عاشق بشی و ترس از دست دادن و دیگه ندیدنش رو نداشته باشی. و من با خودم میگفتم من که هنوز عاشق نشدم، پس چرا هر بار که وقت خداحافظی میرسه چیزی در دلم میشکنه. حس یکشنبه هایی که تموم ویکند رو با هم گذروندیم و من نمیدونم تا ویکند بعد میبینمت یا نه، اون حس دیگه موند با من. هنوز خرده ریزهایی توی خونه ات دارم، هنوز سوئت شرت تو به پشت در اتاق من آویزونه. همون سوئت شرتی که من هی نخواستم بشورمش تا بوی تو از روش نره. نمیدونم اینا چی میشن. نمیدونم دیگه باز میبینمت یا نه. میدونم خاطره هام با تو کم کم از ذهنم میرن، مثل اغلب صحبتهامون که من یادم نمیومد و تو همیشه به من گیر میدادی که چقدر حافظه ی ضعیفی دارم. میدونم همه چیز به مرور زمان کم رنگ میشه جز این حس قوی ای که به تو و به بودن با تو داشتم. نمیدونم چرا، واقعا نفهمیدم چی شد ولی با تو به جایی رسیدم که فکر میکردم جای دو نفرمون قدرت دارم که این رو حفظ کنم. با تمام اما و اگرهایی که از روز اول روی رابطه ام با تو سایه انداخته بود بجنگم و ثابت کنم که همین مچ بودنمون کافیه که بخوام به همیشه بودن با تو فکر کنم. یه روز نشستم تمام کارهایی که کردیم، تمام جاهایی که رفتیم و تمام ویکندهایی که با هم گذروندیم رو توی تقویمم وارد کردم. دلم نمیخواست فراموش کنم. حس میکردم سالها خواهد گذشت و من به این تقویم نیاز دارم که جلوی تو کم نیارم. اینکه تو خواهی گفت فلان روز یادته رفتیم فلان جا یا فلان کنسرت و من با زرنگی جوابت رو میدم آره یادمه. قشنگ یادمه. حتی دلهره ی اون روز کنسرت رو یادمه که نمیدونستم چی داره بین ما اتفاق میافته. حتی شیرینی اون لحظه که وسط کنسرت یهو خم شدی و منو بوسیدی. انگار کار هر روزه مون بوده. انگار نه انگار اولین باره. چقد ناگهانیه. تو ایستاده بودی، و داشتی از آهنگ لذت میبردی، داشتی دست میزدی انگار و من خسته از ایستادن نشسته بودم. برگشتی منو نگاه کردی، میخواستی چیزی به من بگی و من توی اون هیاهو نمیشنیدم، خم شدی که در گوشم بگی، لحظه ای جلوی صورتم درنگ کردی و انگار نظرت عوض شد و مسیر لبهاتو عوض کردی و من انگار منتظر اون لحظه بودم. تعارف که نداشتم با خودم، از همون باری که توی هفته ی تولدت با هم رفتیم بار میدونستم میخوام این اتفاق بیافته و افتاد. آه اون روز چقد استرس داشتم. قرار بود از سرکار بیام و صبحش هزار بار لباسم رو عوض کردم. تابستون که بعد از یک سال و نیم دیده بودمت نمیدونستم تو اصلا منو از مهمانی تولد ک. یادت هست یا نه. یادمه گوشه ی سالن کنار یکی دو نفری که تو اون مهمونی میشناختی ایستاده بودی و من در هیاهوی مهمونی از دور نگاهت میکردم و میدونستم میخوام بیام طرفت. از اون حسهایی که غریبه ای رو میبینی و دلت میخواد دیگه غریبه نباشه. وقتی خونه ی دوست مشترکی دیدمت تابستون، باز همون حس کنجکاوی ای که یک سال و نیم پیشش داشتم به  سراغم اومد. فقط میدونستم میخوام بیشتر ببینمت، میخوام تو هم بخوای که منو ببینی. روزی که قرار بار رو گذاشتیم هنوز نمیدونستم چرا داریم همو میبینیم، چه ربطی به هم داریم ما، من کجا و تو کجا. ولی میخواستم بیام بفهمم. بفهمم چی باعث شد منو تو با هم در ارتباط بمونیم تمام تابستون، حتی بلیط کنسرت بگیریم. و فهمیدم. فهمیدنم به قیمت این روزهای سیاه تمام شد. نه من نه تو فکرش رو نمیکردیم که به اینجا برسیم، یا حداقل من به اینجا برسم. چون انگار واقعا من کجا و تو کجا همین بود که یهو به خودم بیام و ببینم که من خیلی جلوتر از توام و تو همونجا که روز اول وایساده بودی هنوز ایستاده ای.
همه ی اینها رو چرا گفتم؟ نمیدونم. شاید نمیخوام حس اون روزها رو فراموش کنم. قبلا فکر میکردم فراموشی درمان درده، ولی حالا توی این روزهای سیاه به یاد آوردن روزهای خوب و حس های خوب شاید تنها راه گریز باشه.

بعد از بیمارستان رفتیم خانه‌ی تو. گفتی نیا بیمارستان، حتی چندین بار پشت سر هم گفتی قول بده و من سکوت کردم. آخرش بلند داد زدی قول بده!!! گفتم نمیدم، من به قول اعتقاد ندارم. و باز گفتی نیا، بی خبر نمیگذارمت. گفتم باشه. گفتم باشه و پاشدم لباسم را عوض کنم. میدانستم خانه بمان نیستم. میدانستم نمیتوانم همان جور بنشینم وقتی تو تنها در بیمارستان هستی. تلفن را که قطع کردی زنگ زدم به لادن. نمیدانستم کار درست را میکنم یا نه، در واقعا میدانستم کار درست در ذهن خودم این است که بیایم بیمارستان. تجربه‌ام از تنها نشستن در بیمارستانها نمیذاشتم که بشینم خانه و تو آنجا تنها باشی. لادن گفت رفتنم هم درست است هم غلط. و من فقط میترسیدم که دعوایم کنی، مثل بچه‌ای که حرف مادر پدرش را گوش نداده. ولی میدانستم من آخر آن کاری را میکنم که فکر میکنم درست است. مینشستم خانه از فکر کردن به تو دیوانه میشدم.
وقتی در اتاق بیمارستان را باز کردم تو هنوز داشتی جواب مسیج یک ثانیه پیشم را تایپ میکردی. تعجب کردی و اولین چیزی که گفتی این بود “دیگه هیچی بهت نمیگم” با خودم گفتم معلوم نیست بار بعدی که رفتی بیمارستان من هنوز در زندگی ات باشم یا نه، نقد را بچسب فعلا. امیدوار بودم عصبانی نشوی، تمام راه استرس داشتم، به لادن زنگ زدم، گفتم اگر عصبانی بشود چه. لادن گفت فوقش سرت داد میکشه دیگه، داد زد برگرد خانه. توی راهرو بیمارستان که آمدم قلبم تند میزد، نگران سلامتی ات نبودم، میدانستم هیچی نیست، استرس این روزهاست، قلبم تند میزد از ترس واکنش تو. خانومی که پشت شیشه نشسته بود پرسید نسبت با بیمار. نگاهش کردم، اگر ذره ای دیگر درنگ میکردم راهم نمیدادند، گفتم و با خودم خندیدم. اگر بودی دق میکردی از اینکه من خودم را دوست دخترت معرفی کردم :)))
اما همان شب پشیمان شدم از آمدنم. دلم نمیخواست خودم را به خاطر کار کرده یا نکرده سرزنش کنم ولی آخر شب، وقتی که کنار در بالکن سیگار میکشیدی، با هر نگاهی به من سرت را از تاسف تکان میدادی. همان موقع فهمیدم، انگار امتحانی را رد شده باشم.