کمی آهسته تر زیبا، کمی آهسته تر رد شو…

کنارم نشسته بود، آروم آروم چشمم نرم می شد و سرم سبک. دلم میخواست دستشو بذاره روی شونه ام یا نمیدونم شاید گذاشته بود. توی بغلش جا گرفتم. آغوشش گرم بود و سخاوتمند. انگار ته ته دنیا همون جا بود. نرم نرم حل میشدم توی اون آرامش. سرم رو بردم بالا. توی چشماش نگاه کردم. نمیدونم چی از نگاهم خوند که خم شد و بغلم کرد. هنوز ماهر نشده بود توی خوندن نگاهم شاید. ولی منی که از بلند شدن اونجوری از زمین میترسیدم هم هیچی نگفتم. اون هم تعجب کرد از سکوتم. اما راضی به نظر میرسید. از بالکن اومدیم تو. اتاقش گرم و صمیمانه بود.  پرده های سرخابی رنگش رو دوست داشتم. آروم من رو روی تخت گذاشت و کنارم دراز کشید و شروع کرد به نوازش موهام. همون موهایی که تو فکر میکردی میشه تا آخر عمر براشون شعر گفت و باهاشون عشق بازی کرد. و حالا اون اونجا  بود و داشت با لبهاش اونها رو نوازش میکرد. نگاهش به اوج میرسید وقتی نگاهم میکرد . دستانم تمام وجودشو می طلبیـــــد. هر بوسه اش انگار یکی از تارهای تنیـــده شده دور من رو پاره میکرد. چشمامو بستم… ذهنم داشت منفجر میشد… یه صدایی توی ذهنم برام اینو میخوند: همشون مثل همن… اگه اینم مثل تو بذاره بره چی؟

خیلی تیــــز بود . زود میفهمید که به فکر فرو رفتم. برگشتم و خودمو مچاله کردم تو بغلش تا نگاهش تو چشمام نیفته . تمام قدرتم رو جمع کردم تا صدای درونم رو خفه کنم ولی هنوز از اون دورها شنیده میشد.  مثل اینکه بکنم اش تو یه اتاق و  در رو روش ببندم ولی صدای داد و فریادش از پشت در بسته هنوز بیاد.

ــ یعنی واقعن دلم میخواد یکی دیگه بیاد و یه تیکه دیگه از دلمو بکنه و بعدشم بره؟ اونوقت از من چی می مونه دیگه؟

دلم میخواست جوابشو بدم ولی حرفی برای گفتن نداشتم. دیگه خسته شده بودم از این جدال بی حاصل. همینه… آره  همیشه همینه…

داشت پشت منو غلغلک نرمی میداد. حس انکار ناپذیر لذت بخشی داشت ولی من … نمیتونستم بخندم. برگشتم به سمتش، نگاهش  پر از سوالهایی بود که من همیشه بی جواب گذشته بودم. تا کی اینجوری؟… نمی دونم ولی امروز هم نه.. به چشم بر هم زدنی جادوی چند ثانیه ی قبل شکسته شده بود. ساکت بودم و مبهم وغمگین. فقط پرسید تو چته چرا به من نمیگی؟  و من لبخند زدم، مثل بار پیش  و بارهای پیش، از سر استیصال به گمانم و گفتم هیچی خوبم. و شاید توهمی از خوب بودن. کاش می دونستم تا کی میتونم این خوب بودن ها رو به همه بقبولونم، حتا به  خودم.  صورتشو میون دو تا دستام گرفتم و بوسیدمش و پا شدم. میدونستم که تا چند دقیقه ی دیگه دلم خواهد خواست که برگردم به همین تخت و آغوش این مردی که حالا دوستم داره. به سر تکان دادنی تمام افکارم رو پس زدم.  و در جواب کجاهای اون فقط پرده ی اتاق رو پس زدم تا ته مانده ی جادوی آن روز رو هم محو کرده باشم.

وقتی از اتاق میومدم بیرون، نگاهم از قاب آینه رد شد. لحظه ای تأمل کردم… دستی به موهام کشیدم و برگشتم به اتاق. با اشتیاق ازش پرسیدم : نظرت در مورد اینکه این موها رو کوتاه کنم چیــــــــــه؟

هنوز وقتی بارون تو کوچه میباره…

تو بارون که رفتی شبم زیر و رو شد
یه بغض شکسته رفیق گلوم شد

هنوز وقتی بارون تو کوچه می باره
دلم غصه داره دلم بی قراره

(عکس مال همون شبیه که روزش تهران مه بود و مه بود و مه…)