گریز بی توقف

این روز، ۲۷ آذر… فقط مینویسم که ثبت کنم این لحظه ها را… لحظه هایی که من تنها توی یه کافه نشستم و سرمای وجودم سرمای اون ور پنجره رو به مبارزه میطلبه… هیچ کس بازنده نیست. ولی هنوز دستان من یخ زده و دلم یخ تر. لیوان چایی رو توی دستم میچرخونم و به سرمای سوز باد کوچه های زعفرانیه فکر میکنم. همون جا که اولین بوسه اش لبانم را گرم کرد و دلم را آتش زد. از فلش بک ذهنم که پرواز میکنم به زمان حال، از رقص دستهای در هم گره کرده و نگاههای تبدار و تلخی های دعوا و مصائب این میان، از داغی بوسه های توی ماشین توی کوچه پس کوچه های سعادت آباد تا سردی روزهای دوری و تلخی شبهای غربت، به این روزها میرسم… روزهای تاریک تر از شب و شبهای تنهایی که صدای نفسهایش صدای آروم گریه ام را قطع میکند. تنهایی درد دارد… غربت و تنهایی دو کلمه ای هستند که همیشه با هم میایند… و در ادامه گریز بی توقفی ست که هیچ پایانی ندارد.