این ره که میروی…

احساس میکنم مخلوطی از هزار تا مرضم…
از همه چی خسته ام،
نمیدونم با زندگیم دارم چیکار میکنم،
دیگه نمیدونم کار درست چیه کار غلط چیه،
احساس میکنم همین الان بمیرم از همه چی بهتره،
نمیدونم موندن بهتره یا برگشتن،
فقط میدونم یه حجم عظیمی هست که روی دلم داره سنگینی میکنه،
از خواستن و نشدن،
از اینکه میخواستم یه چیزی بشه و نشده،
از اینکه هی اعتماد کردن به حس هام، به تصمیمام، ولی باز هم…
دیگه نمیدونم چی درسته،
خستگی روی وجودم افتاده جوری که نمیتونم بزنمش کنار،
دلم به اندازه همه این سالها تنگه،
تنگه آغوش مادری که بغلم کنه و بگه همه چیز درست میشه،
ساحل امنمو گم کردم،
خسته ام از اینکه دلم میخواسته درست بشه ولی نشده،
هی ایستادم، بازم صبر کردم، بازم گفتم پشت این پیچ دیگه آرامشه،
بازم پیچ پشت پیچ‌ بعدی ساحلم دورتر و دورتر شد…
هر بار بازم احساس کردم کار اشتباهی کردم،
دیگه خسته ام… خیلی خسته ام. کی پس نوبت من میشه؟
کی نوبت من میشه که یه نفس راحت بکشم؟ تکیه بدم و بگم آخیش، اینم تموم شد.