My recurring dream…

I’ve heard people talking about weird recurring dreams, and among my friends, it usually has an element related to school, like forgetting an exam date or missing a deadline for a paper. There are studies about recurring dreams trying to find evidence to suggest recurring dreams have any deep or significant meaning but while it’s not proven, the only meaning may be exposing potential areas of stress in life. And they generally reflect bold themes in your life like unmet needs or frustration or issues from the past that you haven’t addressed.

My sister has this recurring dream of falling which makes total sense, cause she has this excessive fear of heights, she gets anxiety even if I step foot on the balcony. My friends’ school-related dreams probably come from the strong push our parents had during our education back in those dark years after the revolution in Iran, which shows how much unhealthy stress was pressured on us for our homework or excelling in school.

Anyhow, that’s not my nightmare, I guess mine is more of a modern age concern. Also, I was a smart nerdy student back in those ages and I was rarely worried about exams or my grades. In my recurring dream, I see myself wandering around a big area, the place may be different from time to time and from dream to dream, sometimes it’s a dessert, once it was in a huge campus, last night it was a part of a village I guess. Wherever it is, the feeling is always the same. I am lost and I’m trying to figure a way out of this vast area and by out of it, I mean to get to a place that has internet coverage!

Yes, I am worried and agitated about losing my internet connection, I keep getting emails, keep hearing these notification sounds of some sort, and while I wanna answer them, my internet cuts off. I even get to read them and start writing back, but the minute I press send, everything freezes. It’s like suddenly drowning into a zero-point space. I wake up every time with that feeling of frustration, suspension and hopelessness, and in a fraction of a second, I feel relieved that it was just a dream.

This dream has been happening very recently, like in the past year. Before this, I used to have this recurring dream of going back to Iran and having no place to stay. It started during the time that my parents decided to sell the childhood home and move to a smaller place with cleaner air, out of the crowdedness of the city. And that’s when my dream (or should I say nightmare) started, I kept seeing myself in the familiar streets of Tehran, standing there on the sidewalk with my luggage and having no place to go. I could only spend one night in each friend or family’s house, the next day I had to pack and go somewhere else. That dream was devastating, I kept waking up crying and overwhelmed by this hurtful feeling. I called my sister crying several times after waking up, telling her that if anything happens to us, we don’t have any place to go anymore. It was like having a place back home meant some sort of a security blanket for me. A place that I can crash if anything happens. And my sister kept reassuring me that she is there for me, and her home is my home. I kept having that dream for almost a year and crying over it every time till I felt it’s affecting my daily life with the stress of not having any support or being all alone, then I decided to talk to a therapist, which she help me to put that fear behind.

Every time this happens, recurring dreams, it feels like the brain wants to show me something or alert me somehow of unnecessary pressure or stress. It’s like a wake-up call before the actual fall. Although science may not have the answer on why we dream or why we have some specific elements in our dream, but there are always some clues if you dig deeper. And that’s what I am gonna do, dig deeper to see why I am so concerned about losing my internet connection, it may be very well related to this new requirement of our modern daily life which is being online anytime, everywhere and honestly, the internet is consuming a lot of our lifetime, and meanwhile makes our life much easier. Maybe I need to find a balance in my life, maybe not answering work emails on the weekend while laying back on the beach can be a good place to start.

Meanwhile repeating to myself, that was just a dream, just a dream!


به خودم آمدم و دیدم توی چهارچوب در اتاق ایستاده‌ام و در میان تشویق تماشاچی ها تمرین شوت توپ به حلقه فرضی را میکنم. نگاهم به حلقه بود و توپ در دستم و سعی میکردم به یاد بیاورم که معلم ورزش گفته بود موقع شوت کردن کدام پا باید عقب باشد. تماشاچی فرضی، توپ فرضی، حلقه فرضی، تنها منم که به جد امیدوارم توپ به داخل حلقه بیافتد و گل شود. بی خیال روش درست شوت کردن شدم و توپ را انداختم. حاضر بودم شرط ببندم که افتاد در حلقه. دور خانه به شادی گل شدن دویدم و از تشویقها تشکر کردم. یاد آن صحنه ی فرندز افتادم که جویی تمرین گرفتن جایزه ی بهترین بازیگر سوپ آپرا را میکرد و برای جایزه ی نگرفته سخنرانی میکرد.
روز چندم خانه ماندن است؟ کم کم حسابش از دستمان در میرود. برای من انگار بیشتر گذشته که رسیده ام به توپ و حلقه ی فرضی، حتی تماشاچیان فرضی. اونم منی که هیچ استعدادی در بسکتبال نداشتم. بچه که بودم هر کی به من میرسید میگفت تو با این قدت حتما باید بسکتبال بازی کنی. ولی من یه لنگه پا ایستادم که فقط والیبال و ایستادم دفاع تور تیم والیبال مدرسه.
چی شد رسیدم به دبیرستان؟ این روزها همه اش همینه، مینشم روی تخت و به یاد هزاران خاطره میافتم. خاطره های دور و نزدیک. یادم افتاد یه روزی همین نزدیکها گفتی یه حسی داری مثل آدمایی که روزای آخر عمرشونه و یهو میبینن خیلی کارای نکرده دارن. هی با خودم نشستم ببینم من اگر بمیرم از چی افسوس میخورم؟ لیست کارهای نکرده‌ام کو… گفتی فقط حسش را داری ولی نمیدونی چه کاری. گفتم بشین لیست بنویس، این داستان که تمام شد دونه دونه انجامشان میدهی. گفتی با لیست درست نمیشه، کل زندگی زیر سواله. حالا که بیکار شده ام هی به این حرفی که زدی فکر میکنم. روزهای آخر عمره انگار، و بدیش اینجاست که من هیچ ولعی برای بیشتر استفاده کردن از این روزها ندارم. چایی به دست نشسته ام در سکوت به انتظار.

بعد از بیمارستان رفتیم خانه‌ی تو. گفتی نیا بیمارستان، حتی چندین بار پشت سر هم گفتی قول بده و من سکوت کردم. آخرش بلند داد زدی قول بده!!! گفتم نمیدم، من به قول اعتقاد ندارم. و باز گفتی نیا، بی خبر نمیگذارمت. گفتم باشه. گفتم باشه و پاشدم لباسم را عوض کنم. میدانستم خانه بمان نیستم. میدانستم نمیتوانم همان جور بنشینم وقتی تو تنها در بیمارستان هستی. تلفن را که قطع کردی زنگ زدم به لادن. نمیدانستم کار درست را میکنم یا نه، در واقعا میدانستم کار درست در ذهن خودم این است که بیایم بیمارستان. تجربه‌ام از تنها نشستن در بیمارستانها نمیذاشتم که بشینم خانه و تو آنجا تنها باشی. لادن گفت رفتنم هم درست است هم غلط. و من فقط میترسیدم که دعوایم کنی، مثل بچه‌ای که حرف مادر پدرش را گوش نداده. ولی میدانستم من آخر آن کاری را میکنم که فکر میکنم درست است. مینشستم خانه از فکر کردن به تو دیوانه میشدم.
وقتی در اتاق بیمارستان را باز کردم تو هنوز داشتی جواب مسیج یک ثانیه پیشم را تایپ میکردی. تعجب کردی و اولین چیزی که گفتی این بود “دیگه هیچی بهت نمیگم” با خودم گفتم معلوم نیست بار بعدی که رفتی بیمارستان من هنوز در زندگی ات باشم یا نه، نقد را بچسب فعلا. امیدوار بودم عصبانی نشوی، تمام راه استرس داشتم، به لادن زنگ زدم، گفتم اگر عصبانی بشود چه. لادن گفت فوقش سرت داد میکشه دیگه، داد زد برگرد خانه. توی راهرو بیمارستان که آمدم قلبم تند میزد، نگران سلامتی ات نبودم، میدانستم هیچی نیست، استرس این روزهاست، قلبم تند میزد از ترس واکنش تو. خانومی که پشت شیشه نشسته بود پرسید نسبت با بیمار. نگاهش کردم، اگر ذره ای دیگر درنگ میکردم راهم نمیدادند، گفتم و با خودم خندیدم. اگر بودی دق میکردی از اینکه من خودم را دوست دخترت معرفی کردم :)))
اما همان شب پشیمان شدم از آمدنم. دلم نمیخواست خودم را به خاطر کار کرده یا نکرده سرزنش کنم ولی آخر شب، وقتی که کنار در بالکن سیگار میکشیدی، با هر نگاهی به من سرت را از تاسف تکان میدادی. همان موقع فهمیدم، انگار امتحانی را رد شده باشم.

این روزها را باید نوشت…

روزهای سیاه سقوط هواپیمای اوکراینی

این روزها را باید نوشت. این روزها که غم می‌آید، آسمان خون گریه میکند و سیاهی بر قلبهامان سایه میاندازد، این روزها را باید نوشت. این روزها که تیغِ به استخوان رسیده، استخوان را هم به چشم بر هم زدنی می‌شکافد، این روزها که اعداد از جلوی چشمانمان به سرعتی میگذرند که انگار هیچ نبوده‌اند، ۱۵۰۰ ،۸۷، ۱۷۶,…
هیچ وقت اینطور به غم ننشسته بودم، این طور که نگاهم به هر طرف که میخورد جز سیاهی و تباهی و دلهای سوخته نمی‌بیند. این روزها را باید نوشت. این روزها که هی ویران شدیم و از ویرانه‌هامان برخاستیم و منتظر موج بعدی نشستیم. این روزها را باید نوشت، تا فراموش نکنیم که فراموشی دری برای بلاهای بعدیست، بلاها و غمهایی که هر بار پیش آمد، از خود پرسیدیم بدتر از این هم مگر میشود، و فراموشی به ما نشان داد که بدتر هم میشود. این روزها را مینویسم تا این لحظه‌های وحشتناک درماندگی و سیاهی از یادم نرود. از یادم نرود که عدد بر عدد اضافه میشود و با هر عددی تکه‌ای از قلب ما کنده میشود. تا یادم نرود چه ساعتها که در این‌ چند روز و این هفته ما با وحشت و ترس منتظر نشستیم تا ببینیم بعدش چه میشود، آن لحظه ها را که به هر احتمالی فکر کردیم و بغض کردیم از ترس. آن لحظه ها که با هر خبر فوری یخ زدیم و نفسمان بالا نیامد، زبانمان از مصیبت بند آمد و تکه تکه شدیم از هجم بدبختی و بیچارگی. از ما دیگر فقط ویرانه ای مانده انگار، داغ این روزها از دلهامان پاک نخواهد شد. امید به معجزه نیست، این بار نمیدانم میتوانیم برخیزیم از این ویرانه؟

حالا که نوری میبینم از دور…

داشتم به این فکر میکردم که چقدر چند ماه پیش حالم در هم ریخته و ویران بود. زندگیم به هم ریخته بود، نمیدانستم یک ماه دیگر کجا خواهم بود، نمیدانستم دارم چه کار میکنم با زندگی ام. چند آپشن جلوی رویم بود که یکی از دیگری به نظرم بدتر بودند و اصلا دلم نمیخواست دنبالشان بروم. شبی را از یاد نمیبرم که زنگ زدم به خواهرم و گریه ای کردم که استیصال ازش میبارید. دیگر بعد از یک سال دنبال کار گشتن کارد به استخوانم رسیده بود، وضعیت مهاجرتم هم آجر روی آجر به تلخی روزگارم اضافه کرده بود. خانه ام را هم سه هفته‌ی دیگر باید تحویل میدادم و با آن وضع نامعینی که من داشتم دنبال خانه هم نگشته بودم. خواهرم از هق هق سنگین گریه ی من پای تلفن که نفسم را بند آورده بود به گریه افتاد. Continue reading “حالا که نوری میبینم از دور…”

​خیلی وقته وبلاگم رو آپدیت نکردم. دلیل خاصی براش ندارم. زندگیم بهم ریخته بوده، ذهنم مشغوله. این هفته ی اخیر که دلم هم شکسته. دیروز توی هوای ۴۰ درجه ژاکت پوشیده بودم. دوستم میگفت سرمای وجودت از غمگینی دلته  وگرنه خیلی هوا گرمه. داستانش رو شاید یه روز بیام اینجا تعریف کنم، ولی حالا تا بیام بنویسم در همین حد بگم که دلم پاره پاره شد و خیلی وقت بود که این اتفاق نیفتاده بود. آدم تو این چیزها هی به معیار جدیدی میرسه. میفهمه دفعه ی پیش که فکر میکرده اذیت شده و داغون شده بوده  پس واقعا اذیت نشده بوده، این دفعه چقدر از اون دفعه بدتر بود که!!

 مرگ که به سراغ یکی از نزدیکان آدم میاد آدم متلاطم میشه و بهم میریزه، مخصوصا اگه آدم متوفا جوون باشه. جوونی از نزدیکان ما این هفته فوت کرد و من درگیر احساسات دوگانه‌ای شدم، هم احساس قدردانی (اپریشیشن) ویژه نسبت به زندگی و حس زنده بودن دارم  و هم در عین حال احساس میکنم چقدر زندگی بی‌ارزشه و آدم باید دم رو غنیمت بشماره. این همه تلاش برای اینکه پس فردا حقوقمون ده هزار تا بیشتر باشه یا اینکه خونه‌مون یه اتاق بیشتر داشته باشه برای چیه؟ ممکنه اصن نرسیم به اون روز. لباس میخریم و نمیپوشیمش که واسه اسپشیال اوکیژن بپوشیم. فاک دت اسپشیال اوکیژن. دت اسپشیال اوکیژن می نور کام. چون ممکنه به یه چشم بهم زدنی بمیریم. هر کاری دوست داری بکنی باید همین الان بکنی. هی به نُرم مردم زندگی میکنیم که چی؟ بر طبق باید و نبایدهایی که عرف بهمون دیکته میکنه و خودمون هم دوستشون نداریم. این چند روز به زندگیم نگاه کردم و دیدم چقدر دارم اونجور که جامعه و حرف مردم میگن درسته زندگی میکنم نه اونجور که دلم میخواد و فکر میکنم باهاش شاد میشم. اینجوری آدم زندگی نمیکنه، فقط داره زمان میگذرونه.

دردا!

دردا که مرگ

نه مردن شمع

و نه باز ماندن ساعت است

نه استراحت آغوش زنی

نه لیموی پر آبی که می مکی

تا آنچه به دور افکندنی‌ست

تفاله‌‌یی بیش نباشد

تجربه‌یی است غم انگیز

غم انگیز

به سالها و به سالها و به سالها

وقتی که گرداگرد تو را مرده‌گانی زیبا فرا گرفته‌اند

-شاملو

به خانه بر میگردیم.‌..

دیروز تو مترو به مدت نیم ساعت یه آقای سن بالایی کنارم نشسته بود که ظاهرن ایرانی بود چون سلکشن اندی گذاشته بود و با هدفون گوش میداد. ینی مستفیض شدم اساسی. قشنگ همه ی آهنگای اندی برام دوره شد. هی اومد سر زبونم که بگم آقا حالا که کمش نمیکنی حداقل بزن تِرَک بعدی ولی تنها کاری که کردم این بود که هر آهنگ جدیدی که میومد خودمو میسنجیدم که ببینم میتونم حدس بزنم کدومه یا شعرش یادم هست یا نه. خلاصه که خیلی راه لذت بخشی داشتم از سرکار تا خونه.

خانه ی دوست آنجاست…

کار کردن توی  یه کافه ی ایرانی در حالی که در ایالت فرانسه زبان یه کشور انگلیسی واقع شده باشه ممکنه خیلی چالش برانگیز باشه. همیشه کار کردن توی کافه رو دوست داشتم. از همون موقع که با معشوق جان به بهار آغشته ام میرفتیم کافه گودو یا شوکا و اصرار بیش از حد داشتیم که به اونایی که میپرسن بفهمونیم کافه با کافی شاپ تومنی دو زار فرق میکنه. فرقشم ربط میدادیم به قشر فرهیخته ای که میان اونجا و موزیک بسیار مدرنی که اونجا پخش میشه و حتی دکور بسیار ویژه ای که داره. برای منه اون موقع ها که کلی ژست روشن فکری و فرهیختگی داشتم واسه خودم، حتی سیبیلای اون آقاهه هم که الان اسمشو یادم نمیاد خیلی ویژه بود. خلاصه که من به کار کردن در کافه رسیدم. به کافه زدن و چایی های خوشمزه و دوستی های بی غل و غش. حالاها که افتاده شدم و از اون ژستهام رو هم دیگه ندارم، کافه ی خوب برام اونجاست که با خیال راحت یه گوشه بشینم، یا حتی راه برم از اینور به اونورش، و دلمو بدم به روزمره هام و ساعت بگذره و بگذره.  شاید وقتی آنجا هستم نتونم تصمیم بگیرم که اون کافه های تهران بهتر بودن یا اینجا، ولی بی شک یکی از بهترین تجربه های من از کافه و کافه نشینی کافه آنجاست. تجربه ای که مخلوطی ست از بوی خوش قهوه و موزیک دلپذیر و دوستیهای ساده و دلنشین. تجربه ای که هر روز تکرار میشه و هر روز طعمش متفاوت از روز قبله و بیشتر به دلم میشینه.

خط پایان را میبینی از آنجا؟

در حالی که سعی میکنم به روی خودم نیارم که ۵ روز دیگه خودش اینجاست و میتونه همه چیز رو بهم نشون بده، میشینم پای لپتاپ تا تموم خریدهایی که واسه منو خواهرجان و این و آن کرده به تفصیل بهم نشون بده و داستان هر کدوم رو برام تعریف کنه. انگار نه انگار که چند روز دیگه خودش میاد پیشم و میتونیم کنار هم بشینیم و همه ی اینا رو وقتی میتونم لمسش کنم تا مطمئن شم که بازم نزدیکه منه برام تعریف کنه. بهش نگفتم فردا چه روزیه. گفتم حرص میخوره دورادور واسه کاری که من اینجا بالاخره میتونم تمومش کنم. میدونم اگه بهش بگم میخواد تموم اون دو ساعتی که من دارم توضیح میدم بشینه و به من فکر کنه و هی حرص بخوره که یه وقت لباسم بد نباشه یا همه چیزم مرتب باشه یا چیزی از یادم نره.

به همه گفتم نیان. گفتم راحت ترم وقتی جلوی هیئت ژوری وایسادم هیچ آدم آشنایی نباشه که اگه خراب کردم بخواد تا آخر عمرش یادش باشه. میدونم خراب نمیکنم ولی آدمه دیگه شاید شد. در نتیجه فردا منم تنها… ولی یه جایی ته دلم میدونم که دروغ گفتم به همه. درسته گفتم نمیخواد کسی بیاد ولی دلیلش این نبود. روم نمیشد به این همه آدمی که هی میگن میخوان بیان بگم چون اون تک آدمی که میخوام باشه نیست، بقیه هم لازم نکرده بیان. برام مثل یه راه میمونه که در کنار یکی شروع کردم و همیشه در سختیها و دل سردی های من همراهم بوده ، ولی حالا که داره به نقطه ی پایان میرسه نیست که من با لبخند نگاهش کنم و نفسم رو ول بدم و بگم بالاخره تموم شد. نیست دیگه، اون آدم نیست… حالا تو بگو صد نفر میخوان بیان که تو تنها نباشی، بازم تنهایی چون اونی که میخواستی باشه نیست.

بهار هر سال، من به سوگ تو مینشینم…

چشمانم را که میبندم

به فاصله ی یک بغض

فرسنگها دور میشوم از هیاهو و آدمها و صداها

چهره ی زیبایت و خنده ی ساده ات یادم می آید

شاید چون بهار است یاد تو میافتم این روزها

تو که بهاره بودی و در بهار رفتی

بغضم سنگین میشوم

با اشکم میجنگم تا آبرویم را نبرد

دلم تنگت شده است

…به اندازه ی این یک سالی که عکست به نوار سیاه آذین شده است

همین روزها بود سال پیش که خبر فوت یکی از دوستان عزیز رو شنیدم. باور نکردنی بود. تا حالا عزیزی رو از دست نداده بودم که بدونم وقتی بغض داری و میدونی که دیگه رفته و هیچ کاری هم نمیتونی بکنی چقدر سخت و دشواره. دور بودن از خانه و اون دوستانی که میشد باهاشون در این غم گریه کرد هم مزید بر علتی شده بود که بشینم توی خونه در سک.ت و تاریکی و با خودم گریه کنم.

این روزها عجیب بدون اینکه کسی بهم یاد آوری کنه یادم افتاد که باید سالگرد همون اتفاق غم انگیز باشه. و باز هم مثل سال پیش در یه غم سنگینی فرو رفتم. یه غمی که انگار خودم دلم میخواد به سوگواری بشینم و دوست ندارم کسی باهام کاری داشته باشه. دوست دارم در از دست دادن عزیزی گریه کنم و چند روز این سنگینی غم رو با خودم اینور اونور ببرم تا بگذره.