اولها نمیدانستم ولی وقتی گذاشتم دوست داشتنت، حتی بعد از رفتنت، در دلم مثل شراب جا بیافتد، دلم گرم بود به برگشتنت. شاید خیال میکردم آنقدر در زندگی تو رنگ گرفتهام که به این سادگی نروی ولی انگار خیلی سادهتر از آن بود که من فکر میکردم. فکر میکردم یادت از خاطرم برود. فکر میکردم حالا که دلیلی نیست برای دوست داشتن، حس بودنت و خواستنت ترکم کند. حتی فکر میکردم با دور شدن و ندیدنت مهرت کمرنگ شود در دلم. چه فکرها که نمیکردم من. وقتش رسیده از این خیال واهی دست بکشم. شاید امید به برگشتنت برایم راحت تر از آن بود که در ناامیدی زندگی پس از تو غوطه ور شوم. Continue reading “فصل عوض میشود…”