اندر احوالات هفته ى دوم “موو اين”

یه زمانی فکر میکردم وقتی با پسره بیام یه جا زندگانی کنم ( همون معادل فارسی موو این کردن) یه قسمت گنده ای از مشکلات و بار ذهنی ام حل میشه. همه ی از این خونه به اون خونه رفتن ها و این خونه لباس نداشتن و کشمکش پنهان بین خواهرم و اون سر اینکه من شب کجا بمونم (نخندین میدونم بچگانه اس) و مهمتر از همه اینکه من خودم دوست داشتم یه جا رو خونه ی خودم به حساب بیارم و اعمال نظر داشته باشم تو همه چیش٬ از دکورش گرفته تا رنگ پرده ی سالن و خریدای هفتگی…
از حق نگذریم تو این دو هفته که از این موو این کردن میگذره٬ یه سری از مشکلات حل شده مثل اینکه من دیگه همه ی لباسام یه جاس :دی٬ یا اینکه دیگه جدی نظر من مهم شده که فلان تابلو رو کجا بزنیم یا چوب پرده بالاس یا پایین (فکر نکنید که خواهر من نظر منو نمیپرسیدها من خودم نظر نمیدادم چون فکر میکردم من که رفتنی ام)… ولی هون طور که حدس میزدم ولی امیدوار بودم که اینطور نشه٬ یه سری درگیری های دیگه پیدا کردیم که گاهی دلم میخواد بزنم کله ی پسره رو له کنم ولی خدا رو شکر که نمیکنم این کار رو. ارتباطاتم باهاش خیلی زیاد شده٬ این بد نیستا ولی گاهی خب یه چیزایی رو باید بهش توضیح بدم که سر اون که سهله سر خودم رو هم باید بزنم به دیوار تا موضوع حل بشه.
ولی همه اینا به کنار٬ به قول قدیمیا (شایدم هنوزم میگن) دو سال اولش سخته اگه سوروایو کردی دیگه حله. داشتم میگفتم همه ی اینا به کنار٬ آخر روز که میاد دراز میکشه کنارم انگار همه ی روز که کل کل کردیم واسه همون لحظه اس که بغلم میکنه و هیچی نمیگه. همون هیچی نگفتنش کافیه. آخه بیشتر جر و بحثا تقصیر منه.