سرگردانی ما را ببین…

عشق چیزی نیست که با فکر‌ کردن بهش برسی یا با تلاش بتونی از فکرت خارج اش کنی. عشق مثل اینه که انگار یهو راه خونه رو پیدا کنی. من یه موقعی پیدا کردم اون راه رو. خونه رو می‌دیدم از دور، گرما و روشنایی اون خونه دلم رو‌ گرم میکرد. ولی دیگه نمی ببینمش. به بیراهه رفتم انگار و دیگه هیچ راهی به خانه نمی‌رسه. و حالا که میدونم همچین راهی هست، سرگردون میگردم. هیچ راهی به خانه نمیرسه دیگه انگار.

-بی عنوان-

با نوازشهای تو دیگر دل من گرم نمیشود…
خیره میشوم به لبانت،
وقتی حرف میزنی،
وقتی از ماجراجو بودنت برایم تعریف میکنی
اما من،
خیال نوازش لبانت لحظه ای رهایم نمیکند
تو اگر ماجراجو بودی تا حالا مرا بوسیده بودی
کاش ماجراجوتر بودی…

و این حقیقت عریان…

پشت یک سال تردیدها و اما و اگرهای من، ترسی خوابیده بود که اگر هم با تمام آن تردیدهایم کنار می آمدم و جواب اما و اگرهایم را هم پیدا میکردم، باز هم آن ترس لعنتی مانع از تصمیم آخر می شد. یکــــــــــ سال… یکــــــ سال… یک سال نتوانستم تصمیم آخر را بگیرم… از ترس تنها شدن و تنها ماندن. تنهایی ای که یک زمانی برای خودم استادی بودم درش ولی وقتی خلافش بهم ثابت شد احساس کردم دیگر نمیتوانم تنها بمانم. در پس تمام کلنجارهای ذهنم، ورای همه ی ترازوهایی که گذاشته بودم و خوبیها و بدیها را وزن میکردم و نمره میدادم، وزنه ی ترسم از تنهایی آن چنان سنگینی میکرد که همان جا یه خط لرزان روی بدیهایش میکشیدم و خوبیهایش را برای خودم پر رنگ میکردم. بی خبر از اینکه آن خطی که میکشم هر بار نازک و نازک تر میشود و بیشتر رنگ میبازد. به جایی میرسد که دیگر هیچ ترسی مانع از دیدن عریان واقعیت نمیشود. و آن لحظه است که به عقب نگاه میکنی. یک سال را در خاطرت مرور میکنی و به لحظه هایی میرسی که باید تمامش میکردی و نکردی. به لحظه هایی که حقیقت آن چنان بر سرت کوبیده شده است اما… اما تو ماندی.
از خاطرات که بیرون میایم میبینم حالا خودم مانده ام و خودم. حالا شبا سکوت خانه ام را وقتی دیروقت میرسم خونه و آروم لباسامو عوض میکنم دوست دارم. وقتی چایی درست میکنم و روی تخت مینشینم تا کتابم را بخوانم احساس میکنم میتوانم یک سال آخر را فراموش کنم، انگار که نبوده، انگار که نیست. و انگار تمام این چهار سال من همین گوشه ی تخت کتاب میخوانده ام و چایی ام را سر میکشیدم… تنهایی…

زمان خواهد گذشت…

یه وقتایی برمیگردی تو تاریخ عقب و نگاه میکنی و میبینی چهار سال پیش همین روز یه چیزی رو شروع کردی و ادامه دادی و فکر میکردی حالا حالاها ادامه پیدا میکنه. ولی به حال که برمیگردی میبینی یه ویرانه مونده. میبینی دل زده شدی و دیگر هیچ. دل زده از هرچه دوست داشتن و دوست داشته شدنه. دوست داشتنی که آخرش به جایی ختم میشه که ضربه میخوری و زخم میشوی. ساده نیست، هیچ کس هم نگفته که راحته. میگن زمان که بگذره دردها آروم میشن ولی زمان هم که بگذره، یه روزهایی رو زدی به نام مرور خاطرات و افسوس خوردن. افسوس برای هرچی که گذشت و هر چی که میون دایره.
نشسته ام به تماشای گذر زمان…

سکون … سکوت… و دیگر هیچ…

به مغزم فرمان سکوت داده‌ام. فقط اجازه دارد تصمیمات ضروری را بگیرد. بخش احساسات مغزم را خاموش کرده‌ام. انگار دیگر جانِ ناراحت شدن و دلتنگ شدن و غصه خوردن برای رابطه ی از دست رفته را ندارم. فکر میکنم اینکه این همه احساس میکنم حالم خوب است و قادر به کنترل خودم و اوضاع هستم، خوب نیست و بالاخره یک لحظه ای درعبور از ثانیه ای که من را یاد چیزی بیاندازد خواهم شکست. ولی الان… مغزم ساکت است… هیچ حرفی نیست… هیچ دردی…
آن روز احساس زنی را داشتم که طلاق گرفته است و دارد جهیزش را از خانه‌ی مشترک جمع میکند. دور تا دور خانه را نگاه میکردم، همه را خودم چیدم، با عشق و دلِ خوش. دل سوخته تر از آنم که بخواهم به آنچه پشت سر باقی گذاشتم و رد شدم فکر کنم. فقط به آواری که از خودمان مانده نگاه میکنم و افسوس میخورم. و دلم میسوزد، به خاطر هر آنچه که کردم و دیده نشد و هر حرف دور از انصافی که شنیدم. دلم میسوزد ازجان و دلی که گذاشتم و در مقابل… هِی…گفتن ندارد.
حرفی نمانده، یعنی جایی برای حرفی باقی نگذاشت. و من در سکوت فقط نظاره میکنم. نظاره میکنم و دلم میسوزد و زبانم از گفتن و دوباره گفتن باز مانده است و تنها صدایی که در مغزم میپیچد تکرار این امید است که “این روزها هم میگذرند”.

سلام؛

 در ميان مه راه مي‌روم

 صداهاي شب ديگر مرا نمي‌ترساند

 ديگر سايه‌هاي اين حصار بر من سنگيني نمي‌كند

 انگار هنوز چيزي از درون مرا ميخورد… ولي…

 مي‌گذارم تا بخورد…

 در اين عبور تبدار از اين روزها و شبها… نيمه‌هاي شب، به شنيدن نبض اين كوچه مي‌نشينم

 آرام و آرام

 هنوز ميزند…

 هنوز ميزند…