خانه ی دوست آنجاست…

کار کردن توی  یه کافه ی ایرانی در حالی که در ایالت فرانسه زبان یه کشور انگلیسی واقع شده باشه ممکنه خیلی چالش برانگیز باشه. همیشه کار کردن توی کافه رو دوست داشتم. از همون موقع که با معشوق جان به بهار آغشته ام میرفتیم کافه گودو یا شوکا و اصرار بیش از حد داشتیم که به اونایی که میپرسن بفهمونیم کافه با کافی شاپ تومنی دو زار فرق میکنه. فرقشم ربط میدادیم به قشر فرهیخته ای که میان اونجا و موزیک بسیار مدرنی که اونجا پخش میشه و حتی دکور بسیار ویژه ای که داره. برای منه اون موقع ها که کلی ژست روشن فکری و فرهیختگی داشتم واسه خودم، حتی سیبیلای اون آقاهه هم که الان اسمشو یادم نمیاد خیلی ویژه بود. خلاصه که من به کار کردن در کافه رسیدم. به کافه زدن و چایی های خوشمزه و دوستی های بی غل و غش. حالاها که افتاده شدم و از اون ژستهام رو هم دیگه ندارم، کافه ی خوب برام اونجاست که با خیال راحت یه گوشه بشینم، یا حتی راه برم از اینور به اونورش، و دلمو بدم به روزمره هام و ساعت بگذره و بگذره.  شاید وقتی آنجا هستم نتونم تصمیم بگیرم که اون کافه های تهران بهتر بودن یا اینجا، ولی بی شک یکی از بهترین تجربه های من از کافه و کافه نشینی کافه آنجاست. تجربه ای که مخلوطی ست از بوی خوش قهوه و موزیک دلپذیر و دوستیهای ساده و دلنشین. تجربه ای که هر روز تکرار میشه و هر روز طعمش متفاوت از روز قبله و بیشتر به دلم میشینه.