دست نوشته هاى دلتنگى- صفحه ى ٢

شبا كه اينجا ميرم تو بالكن سيگار بكشم، سعي ميكنم صحنه اى از سيگار كشيدن دونفره مون رو يادم بيارم. تصويرى كه خيلي دوسش دارم و خيلي مياد تو خاطرم، اون موقعيه كه ميرفتيم آخر شب به اون خرابه ميرسيديم. هيچ وقت نميشد كه از نشتن تو اون خرابه بگذريم. پايان تمام بدو بدوي روز اونجا بود، ته همه ي اضطرابها، آرامش مطلق. اونجا كه تو دستتو مينداختى دور شونه ى من، سرمو ميذاشتم رو شونه ات، سيگارامون رو روشن ميكرديم تا سيگار آخر رو بكشيم. اون موقع بود كه من نميدونستم سيگارمو از پنجره ي تو بتكونم يا از پنجره ي خودم.
و شب اينجورى به آخرش ميرسيد، در كنار هم، اونجا واسه من امنترين نقطه ى دنيا بود.

٢٦ سپتامبر