عادت نمى كنم

صدا دنگ دنگ مداومى مياد از تخت بعلى و دستگاهى كه بهش وصله، مثل شمردن ثانيه ها… دارم سعى ميكنم تصور كنم كه چه مريضى اى داره . شايد يه پيرمرد پيره كه ضربان قلبش با صداى دستگاه همراه شده. سرم گيج ميره و يه درد مبهمى دارم تو سرم. وناراحتى هميشگى از اينكه چرا اين اتفاق دوباره افتاد. بايد تا الان برام طبيعى شده باشه ولى نشده. هر بار همونقدر ناراحت ميشم كه بار اول ١٥ سال پيش نصفه شب وسط هال خونه نشسته بودم، گنگ و مبهم و حتى نميدونستم چى شده و فقط گريه ميكردم. حالا بعد از١٥ سال هنوز وقتى ميفهمم چى شده به گريه ميافتم. سخته گفتنش ولى مثل چيزيه كه ميدونم هيچ وقت بهش عادت نخواهم كرد.

سقوط من

يه شعر خوندم توي يه بلاگي كه اونم مال خودش نبود:

لبه‌ی پرتگاه


لبت،

لبه‌ی پرتگاه،

آن‌جا که باید بگیرم…

یا

پرت شوم.

(حسن اسماعيل‌زاده/http://1tarh.ir)

يه تصوير خاصي با اين شعر توي ذهنم ساخته ميشه… كه قشنگه…