دل خوش…

همه کس از ما گذر می کنند، چه ساده … و چه دلگیـــــــــــر. دلم تمام آن روزهای گذشته را می خواهد. آن روزها که من و تو می رفتیم گوشه ی آن کافه ی آشنای انقلاب مینشستیم و دلمان خوش بود که تمام راهها و دلها به آنجا ختم میشود و می نوشتیم و می خواندیم و چای می نوشیدیم و گاهی هم دود می کردیم ، فارغ از همه کس، فارغ از همه جا. و چقدر بزرگ شده ایم از آن دوران و چقدر در نظر آن روزها دیگر دور و دست نیافتنی میرسند انگار.
دلم تمام آن دلهای خوش را میخواهد که به هزارها نمیفروختیمشان. خنده هامان می ارزید به نفسی. این روزها انگار نفس که میکشیم سخت فرو میرود چه رسد به هوای خنده ای ، آدمها چقدر سخت شده اند . . . سخت و غریبه. فقط میگذرند، بدون حتا نیم نگاهی از سر کنجکاوی.
دلم از تمام آدمهای غریبه و آشنا بریده است. دلم فقط آن روزهای به نام تو را میخواهد. آن روزهای گرم تابستان که در اتاق قرمز تو چشمانم را می بستم به نرمی و زمان از من عبور میکرد.
و کاش نمی دانستم که آن روزها، آن روزهای قدیمی دیگر برنمی گردند و زمان همچنان از من گذر خواهد کرد و منم که اینجا ایستاده ام، هنـــــــــــــوز…

اتاق خالی

۱. جلوی آینه بود و داشت آرایش میکرد. میخواست گذر یه هفته تلخ رو از صورتش محو کنه. صدای سوت زدن مرد می اومد.با خودش فکر کرد لبخند زدن چقدر سخته و حالا باید برای چند ساعت بخنده و به تعریفهای بی سرو ته همه پاسخ بده و فقط حواسش به بی تفاوتی مردش باشه.مرد به پای آینه آمد و شروع کرد به درست کردن کراواتش. خیالش رفت به روزهایی که با شیطونی میومد و جلوی اون می ایستاد و میگفت: هیچ کس به خوبی تو نمیتونه کروات منو گره بزنه. چقدر دلش برای این جمله و اون نگاه شیطون تنگ شده بود.نیم نگاهی انداخت… داشت با کروات کلنجار میرفت… نگاهشان به هم گره خورد. سرد و سخت بود در نگاه… و زن ، متزلزل و خسته … برگشت تا لباسش را عوض کند… نگاه مرد را حس می کرد روی بدن عریانش. بر نگشت، مرد هم تکان نخورد. با خود فکر کرد: هیچ وقت تکان نخوردی،هیچ وقت نیامدی جلو. نفسهای مرد نامرتب شده بود، نفس عمیقی کشید و با سرعت از اتاق خارج شد و زن نامید لباسش را پوشید. میدانست بهترین لباس آن شب بر تن اوست ولی چه فایده وقتی مرد از اون می گذشت به سادگی… بی نگاه مشتاقی… کیفش را برداشت. وقتی از اتاق خارج میشد با خود عهد کرد اینبار دیگر تمام میشود، دیگر تحمل بی تفاوتی ها و رد شدنها را ندارد… امشب، شب آخر است و بیرون رفت.

۲. زن چراغ را که روشن کرد مرد تازه داشت از پله ها بالا می آمد. گره کراواتش را شل کرد. آثار خستگی روزها و ماه ها که بر صورت زن نشسته بود ملیح ترش کرده بود. اندکی روی تخت نشست. مرد وارد اتاق که شد نگاهش به زن افتاد، تآمل کرد. به یاد لحظات مهمانی افتاد، و حسش که چقدر غریب بود بعد از چندین ماه، از ذهنش در چندین ثانیه گذشت “چقدر دل رباست… همه امشب دوست داشتند جای من باشند …”
دوست داشت کلامی پیدا میکرد و میگفت. ماه ها سکوت بینشان، کلمات را از آنها ربوده بود.
ــ میرم سیگار…
و بسوی بالکن رفت. صدای زن را آروم شنید…
ــ میرم دوش…
مرد ایستاد لحظه ای… فکر کرد… بره سیگار یا که … رفت بالکن… زن رو در حال کندن لباسهاش میدید و نفس عمیق میکشد. سیگار دیگری روشن کرد. نمیخواست به اتاق برگرده. اتاق خالی از زن و زنی که تنهایی دوش میگرفت. به داخل رفت. هنوز صدای آب می آمد. میخواست منتظر بماند تا صدای آب قطع شود … اما خوابید.

آینه تهی

زندگی می کنم،
هر روز من
در میان آوارهایم

و نفس میکشم
هر دم،
از پس آنچه از من باقی مانده است…

ذره ذره
“من” را بیرون می کشم
از آنچه فرو ریخته و می ریزد
هر لحظه و هر حادثه…

پنجره هم این روزها
من را فریب میدهد،
آن هنگام که در آن
خود را می بینم و گم می شوم
در پس پنجره ای که آینه شده است،
به تازگی…