غول تاریکی

زندگی سخت بود سخت تر شده. قبلنا اینجوری بود که اعصاب که نداشتم میخوابیدم… و مغزم ساکت میشد… همه جا تاریک میشد. و آرامش به من برمیگشت. مثل پرده ای که کشیده میشد جلوی همه ی سیاهی های شهر و انگار همه چیز فقط چهار دیواری خونه است و هیچ اتفاقی اون بیرون نداره میافته.

ولی الان… خواب هم دیگه وحشتی افزونه بر ناآرومی روز… چراغ که خاموش میشه، پا مو که توی تخت میذارم ترس ویژه ای وجودمو میگیره. تاریکی یه سنگ سنگین میشه روی سینه ام که دیگه نمیذاره نفس بکشم وبغضم سنگین تر میشه. میترسم… از روز فردا میترسم… از صدای نفسهای خواب کنار دستم میترسم… از حجم سکوت توی تاریکی میترسم…و لحظه ای که صدای هق هقم سکوت رو میشکنه تازه میفهمم که حجم ترسم در مقابل حجم تنهاییم هیچه.

خاکستری مدام

تقريبا خوابم. موبايل وسطمونه و داره آهنگ وگان ازش پخش ميشه، خيلي آروم. پسره اون ورم داره درس ميخونه واسه امتحان فرداش… از ديروز داره ميخونه… و تا چندين ساله خواهد خوند. و اين آهنگ همين جور جلو ميره. آهنگ عوض ميشه…دوباره همون، در حالى كه روى موهام دست ميكشه  ميپرسه خوابت برد؟ و احساس ميكنم كه كلا توى محيط دو نفره ى تخت نبايد درس خوند يا نبايد نوازش كرد چون احتمالا يكى فداى اون يكى ميشه… آهنگ میره… 

نیستیم پشت هم

تدفین گام گام…

نيم ساعتى هست كه دارم جلوى خودمو ميگيرم كه نرم سرم رو بذارم روى سينه اش… هى به خودم ميگم داره درس ميخونه.. خب همين ميشه كه يكى فداى اون يكى ميشه دیگه… تا چند دقيقه ى ديگه هم احتمالا خوابم ميبره…

آنچه نیست هست شد

همیشه رفت و لحظه ماند…

و اون هنوز داره درس ميخونه و من به آغوش گرم خودم و اون بوسه ای که مدتی ست دارم تصورم میکنم نمیرسم. و اين داستان تا چندين سال ديگه هم ادامه دارد… تخت جای درس خوندن نیست…

منو تو تا که با همیم و می رویم و می رویم…

سپیدی هست… امیدی هست…