زندگی سخت بود سخت تر شده. قبلنا اینجوری بود که اعصاب که نداشتم میخوابیدم… و مغزم ساکت میشد… همه جا تاریک میشد. و آرامش به من برمیگشت. مثل پرده ای که کشیده میشد جلوی همه ی سیاهی های شهر و انگار همه چیز فقط چهار دیواری خونه است و هیچ اتفاقی اون بیرون نداره میافته.
ولی الان… خواب هم دیگه وحشتی افزونه بر ناآرومی روز… چراغ که خاموش میشه، پا مو که توی تخت میذارم ترس ویژه ای وجودمو میگیره. تاریکی یه سنگ سنگین میشه روی سینه ام که دیگه نمیذاره نفس بکشم وبغضم سنگین تر میشه. میترسم… از روز فردا میترسم… از صدای نفسهای خواب کنار دستم میترسم… از حجم سکوت توی تاریکی میترسم…و لحظه ای که صدای هق هقم سکوت رو میشکنه تازه میفهمم که حجم ترسم در مقابل حجم تنهاییم هیچه.