من همونم كه يه روز ميخواستم دريا بشم…

اخيراً تمام سعى ام بر اينه كه قدم هامو حساب شده و دقيق بردارم تا دوباره سقوط نكنم. گاهى ميترسم، بيشتر از گاهى. يه تصميمى رو كه ميگيرم اون تصميم برام خيلى مسلم و واضح ميشه. وقتى يه اتفاق ساده روزمره زندگيمون باعث ميشه يه لحظه به كل ماجرا شك كنم ميترسم. كجاش اشتباه كردم؟! اين دفعه كه حساب همه جاشو كرده بودم… و اتفاقهاى ساده ى روزمره همين جور اتفاق ميفتن بدون اينكه نظر منو جلب كنن تا اينكه يه روز به خودم ميام و ميبينم از كل داستان تصوير تارى بيشتر نمونده… يه تصوير تار كه ديگه حتى نميشه نقشه ى راهو توش ديد.