مرد

 

دستانش را به دور مرد، که تازه از حمام آمده بود، حلقه زد. خیسی را حس میکرد و گرمایی که از بدن او  بلند میشد. به پشتش بوسه ای زد و از آینه ی روبه رو در چشمانش خیـــــــره شد. کلمه به کلمه ی دوستت دارمها انگار در تکرار آینه ها گم می شد. به کناری رفت تا مرد حاضر شود. پیراهنش را پوشید. دنبال کراواتش می گشت…

ــ کراواتمو میدی عزیزم…

ــ بیا عزیزم… خودم برات می بندمش…

کراواتش را که گره میزد زل زد در چشمانش… انگار می خواست چیزی را از آنها بخواند یا که از لبهایش بشنود، گرمای نفس مرد به صورتش میخورد… لرزید… کنار رفت تا او پالتویش را بپوشد…

روی تخت نشسته بود، شاید هنــــــــوز فکر میکرد آن حرفی که باید زده میشد، گفته نشده اســــت … ولی مـــــــــــرد… خیلی زودتر از اینها لباسش را پوشیده بود و رفته بـــــود…                             

سقوط من

يه شعر خوندم توي يه بلاگي كه اونم مال خودش نبود:

لبه‌ی پرتگاه


لبت،

لبه‌ی پرتگاه،

آن‌جا که باید بگیرم…

یا

پرت شوم.

(حسن اسماعيل‌زاده/http://1tarh.ir)

يه تصوير خاصي با اين شعر توي ذهنم ساخته ميشه… كه قشنگه…