حالا که نوری میبینم از دور…

داشتم به این فکر میکردم که چقدر چند ماه پیش حالم در هم ریخته و ویران بود. زندگیم به هم ریخته بود، نمیدانستم یک ماه دیگر کجا خواهم بود، نمیدانستم دارم چه کار میکنم با زندگی ام. چند آپشن جلوی رویم بود که یکی از دیگری به نظرم بدتر بودند و اصلا دلم نمیخواست دنبالشان بروم. شبی را از یاد نمیبرم که زنگ زدم به خواهرم و گریه ای کردم که استیصال ازش میبارید. دیگر بعد از یک سال دنبال کار گشتن کارد به استخوانم رسیده بود، وضعیت مهاجرتم هم آجر روی آجر به تلخی روزگارم اضافه کرده بود. خانه ام را هم سه هفته‌ی دیگر باید تحویل میدادم و با آن وضع نامعینی که من داشتم دنبال خانه هم نگشته بودم. خواهرم از هق هق سنگین گریه ی من پای تلفن که نفسم را بند آورده بود به گریه افتاد. Continue reading “حالا که نوری میبینم از دور…”