صبحها كه بيدار ميشود، بعد از شستن صورتش و قبل از آراستن آن جلوى آينه، لبخند چسبيده به گوشه ى آينه را به لبهايش ميدوزد. همان لبخندي كه ديشب، وقتي خسته و كوفته به خانه و جلوي آينه آمده بود بر گوشه ى لبش ماسيده بود و كندن آن از صورتش هم كار آساني بود. گاهي هم صبحها آنقدر دير از جايش در مي آيد، تا شايد ثانيه اي كمتر در عالم بيداري سر كند، كه لبخند چسبيده به آينه در عجله هايش گم ميشود يا حتي فراموش ميشود.
و به همين راحتي روزها را لبخند به لب دوخته به شب ميرساند و تظاهر ميكند به آنچه نيست و دلش اما آن درون فغان ميكند،فغان… واو لبخند ميزند. روزهايي هم ميشود كه جاي لبخند بر لبانش خاليست، حرف دلش از نگاهش پيداست و آن روزها متهم ميشود به اينكه انگار غريبه شده است و ديگر خودش نيست.
و اما او باز هم روز بعد لبخند را از گوشه ى آينه بر ميدارد و بر لب ميدوزد… و روز بعد و روزهاى بعد… و دچار حادثه ى تلخ تكرار ميشود…